#آخرین_شعله_شمع_پارت_99

بی تفاوت گفتم:( اینکه غیر ممکنه...گزینه بعدی؟؟)
-اینهمه اصرار تو رو برای موندنت نمی فهمم
-خیلی ساده ست....من یه مرد مستقلم...سالهاست دارم مستقل زندگی می کنم...از هم صحبتی و هم نشینی با مردی مثل هرمز لذت می برم....برام سخته بخوام عادت چندین ساله م رو کنار بذارم و مثل پسر دبستانی ها بیام تو خونه پدریم ....و به بکن نکن های شما گوش کنم...
-کی من به تو بکن نکن گفتم آخه؟
-مامان جان...بی خیال این بحث شو...سرانجامی نداره...
-بسیار خب...از نظر من صحیح نیست با دو تا دختر جوون تو یه خونه زندگی کنی...
پوفی کردم...
-مادر من ! اولا که ما تنها نیستیم عمو هرمز هم هست..بیشتر ساعات روز هم آقا محجوب هست..
از توضیح دادن این حرفها چندشم میشد!! کسر شأنم می شد!!
-در ثانی نه من نوجوون تازه بالغ شده ام نه اون دو تا دختر معصوم ، مکار و حیله گرند!
چشمهای مادرم برای زدن ضربه نهایی ریز شده بود...دستی میون موهام کشیدم و کلافه و بی دفاع منتظر حمله ش موندنم.
-اون موقع هم همین حرفها رو می زدی...می گفتی مادر من ! سوده هفت سال از من بزرگتره...یه دختر عاقله...برای خودش خانوم مهندسیه...آبرو داره....
از شنیدن اسمش هم ، دندونهام تیر می کشید!! چه برسه به اعضای حیاتی بدن مثل قلبم!
-اون قضیه تموم شده دیگه مامان!
با حرص از لابلای دندونهای بهم فشرده ش ، غرید:( تموم شده؟؟؟؟ واقعا تموم شده؟؟؟)
چشمهامو روی هم و دستهامو روی شقیقه هام فشار دادم.
-اون موقع من بچه بودم....همش بیست سالم بود...
.
-بعضی از پسرهای بیست ساله ، مرد خونواده شون هستند!!!
-من نبودم خب...
با حرص بلند شدم....این سرزنش و شماتت هیچ وقت تموم نمی شد!! تا من بودم و تا خاطراتم بود ، این شماتت وجود داشت....
دستی به گردنم کشیدم...درد داشت یا دلم می خواست که درد داشته باشه..که به بهانه دردش راهمو بکشم و برم...
-هنوز هم دارم تاوانش را میدم...
مادرم هم بلند شد...تند شد .
-تو غلط می کنی که هنوز داری تاوان میدی!
مستأصل نالیدم:( پس چیکار کنم؟...بی خیالش بشم..بگم به درک....مگه همین شما پاشو تو خونه مون باز نکردی!؟ ..مگه نگفتی تو این شهر غریبه..پیش خودمون باشه....)
-من اون موقع رو عقل تو حساب باز کرده بودم!!
-بسه مامان این بحث فقط اعصاب نداشته مو بیشتر بهم می ریزه
-به درک..به جهنم!..یکبار هم حرف منو گوش کن..الان اگه بابای خدا بیامرزت زنده بود ، حرفشو رو هوا می زدی ! اما به من که می رسه ، پیش خودت می گی زنه، عقلش ناقصه ،حرفشو بندازم زمین!
-نه بخدا مادر من ! من کی همچین جسارتی کردم...؟
-پس خوب گوش کن...توکا دختر مهربون و خوشگلیه...یکرنگ و صادق ! چیزی که تو دنیای ما کمرنگ شده...از دستش نده....چند سال دیگه قطعا یکی از همکارهای خودته....آینده داره..
با بی تفاوتی و لبخند استهزایی که ناخوداگاه گوشه لبم نشسته بود ، نگاهش می کردم.
-خب؟
-همین که مدرسه ها تعطلیل شد، تو ایام عید بی صدا عقدش می کنیم و وقتی درسش تموم شد و کنکورش را داد و فکرش آزاد شد ، یه مراسم عروسی هم می گیریم...دستش هم بگیر ببر تو همون خونه و با خواهرش و عمو هرمزت زندگی کنید...تنها با این شرایط حاضرم با همخونگی شما ها کنار بیام...

romangram.com | @romangram_com