#آخرین_شعله_شمع_پارت_98
با حرص رو برگردوندم و آهسته از اتاق خارج شدم.
-خوابیده...
عمو هرمز صندلی چرخدارش را به سمت اتاقش هدایت کرد و همزمان گفت:( طفل معصومم)...لبخندی زدم و به سمت کتم رفتم.
-من میرم...یک سر می رم خونه مامان...بعدم بیمارستان...
-قضیه مادرت چیه ؟ با ترلان چیکار داره؟
همونطور نشسته روبرویم قد علم کرده بود...نگاهش را ریز کرده بود و موشکافانه نگاهم می کرد.
-نمی دونم...چیزی نباید باشه ...حتما دلخوره که چرا بچه ها اومدند اینجا...دوست داشت پیش خودش بمونند...
معلوم بود باورم نکرده اما با متانت جواب داد:
-آهان...لطف دارند ....چرا دیگه مطب نمی ری؟
-بیشتر بیمارهامو تو همون مطب کلینیک بیمارستان ویزیت می کنم...احتمالا اونجا را ببندم دیگه...منشی هم مرخص کردم فعلا...
-خب..که اینطور...نهارتم نخوردی که...
-میل ندارم عمو جون...
-از دست شما جوونا...
سری تکون داد و به سمت اتاقش رفت...
-آقا محجوب من دارم میرم....
از پشت میز و با دهان پر ، سری تکون داد و از در خارج شدم..
به سمت ماشین رفتم اما با یاداوری ترافیکی که مثل یک سایه شوم کل شهر را در بر گرفته بود، بی خیال شدم و قدم زنان راه خونه پدری را در پیش گرفتم.
شاید بهتر بود با یک اس ام اس ، از دلش در میاوردم....اما نه...می تونست شرایط بدتری پیش بیاد..حق نداشت اینطوری اطرافیانش را نگران کنه...باید بیشتر احتیاط می کرد...چطور متوجه حامد اون اطراف نشده بود!!!...از بس سر به زیر و بی خیال راه میره!!...بد نیست یک کم هم آدم به اطرافش دقت کنه...نه..بذار از خواب بیدار شه باید حسابی حالش را بگیرم...اوووف.مطمئنم حامد آدرس اینجارو هم یاد گرفته...وای..وای ترلان!!...هیچ جور نمیشه بدون ناراحت کردنش ، کار را جلو برد!؟؟...عمو هرمز نمی گه تو چیکاره صنمی که اینقدر هاپ هاپ می کنی؟!...
-بله؟
-منم ملی خانوم
-وای خوش اومدی پسرم...کلید نداری مگه؟
-حوصله نداشتم از کلید استفاده کنم..
بدون بازجویی بیشتر ، در را باز کرد و با قدمهای خسته و بی حوصله حیاط را طی کردم و یکراست به سمت اتاقم رفتم....خیلی وقت بود که روی تخت اتاقم دراز نکشیده بودم....دستهامو زیر سرم گذاشتم و رو به سقف دراز کشیدم...
-خوبی پسرم؟
بدون اینکه به ملی خانوم که بی صدا از مقابل در ورودی تا اینجا همراهی ام کرده بود ، نگاهی بکنم گفتم:(مادرم کجاست؟...)
-من اینجام
صدای مادر به قدری محکم و غیر دوستانه بود که جا خوردم اما به روی خودم نیاوردم و به احترامش نیم خیز شدم ..
-ساعت ملاقات چنده؟
بلند شدم و کامل نشستم.
-چهار ...
-پس وقت داریم قبل از اینکه بریم ملاقات توکا یک سری مسایل را روشن کنیم...
لب زیرینم را به دندون کشیدم و نگاهی به ساعتم انداختم...وقت بود....روبرویم نشست...
-قضیه چیه فرح جون؟
-قضیه روشنه..بند و بساطت را جمع می کنی و از اون خونه می زنی بیرون...میای همینجا...دیگه لازم نیست کنار عمو هرمزت باشی...
romangram.com | @romangram_com