#آخرین_شعله_شمع_پارت_90

لعنتیِ زیرک!
-باشه اگه اومدم چشم
لحنش جدی شد و گفت:( حامد اون اطراف نیست که؟)
تازه از در مدرسه خارج شده بودم. نگاه دقیقتری به اطراف انداختم و گفتم:( من که چیزی نمی بینم)
-سریع سوار همون آژانس شو پس..معطل نکن که ممکنه سرو کله ش پیدا شه....ترلان ببین منو نکنه یه دفعه ه*و*س سرزدن به زندایی و دختر داییت به سرت بزنه!
-نه..نه..اصلا خبر ندارم اومدن تهران یا نه...
-پس سریع برگرد فردا پس فردا از اونها هم خبر می گیریم..
مکثی کرد و در حالیکه می دونستم این روزها احساسات منو بهتر از خودم میشناسه ، با لحن دلگرم کننده ای گفت:( اگه توکا اینطوری نمی شد ، قصد داشتم یه سفر به جنوب بریم...ولی نگران نباش به زودی یه سر می ریم تا دلتنگی و تردیدهای تو کاملا برطرف بشه...)
در ماشین را باز کردم و در حالیکه می نشستم ، گفتم:( تردیدی باقی نمونده و حالا حالها قصدی برای این سفر ندارم!)
-خوشحالم...
-فعلا..
هنوز گوشی را قطع نکرده بودم که دست مردونه و خشنی منو از میون در ماشین ، بیرون کشید. پیشونیم به بالای چهارچوب در برخورد کرد..جیغ خفیفی زدم.
-پس سرو کله ت پیدا شد!
-وحشی!
دستم به پیشونیم بود و نگاه آتشینم به حامد.
-شما بفرما آقا...
لب باز کردم تا خلاف میل حضرتش حرف بزنم که متوجه خانم تکاور شدم که از در مدرسه خارج می شد.
بازویم را آروم از میون دستهای حامد بیرون کشیدم.
-سلام آقای کبیری، حالتون خوبه؟ مادر خوبند؟هاله جون از درس عقب میفتند ها ، خدا بیامرزه عموتونو غم آخرتون باشه..
پس به بهانه مرگ عمویی -که البته چندسال پیش - فوت کرده بود , غیبت مدرسه را موجه کرده بودند!
حامد سریع جلد عوض کرد و با لبخندی و ابراز ادبی ، گفت:( سلام..بله ...خدا رفتگان شما را هم
بیامرزه...سلام دارند خدمتون....) خانم تکاور نگاهی به من کرد و گفت:( حیف شد که توکا جون دارند از این مدرسه میرن...هاله تنها میشه) برقی از میون چشمان حامد گذشت که فقط من دیدم.
-بله حیف شد..
-با اجازه...
خانم تکاور بدون توضیح در مورد این خروج بی موقع از مدرسه ، سری تکون داد و قدم تند کرد.
حرصی پوفی کردم .
راننده آژانس بی مقدمه گفت:( اگه کرایه را بی زحمت حساب کنید من مرخص میشم)
سرم را داخل بردم و گفتم:( چند لحظه صبر کنید با شما برمی گردم)
-نخیر آقا ..تشریف ببرید..چقدر میشه کرایه تون؟
-سی تومن
-اوه یارو هالو گیر آوردی! مگه از یه قاره دیگه مسافر آوردی که اینجوری چرتکه انداختی!
راننده پیاده شد و سینه به سینه حامد ایستاد و با لحنی طلبکار و عصبی گفت:( مواظب زر زر کردنت باش پاپتی! کرایه شهرک تا اینجا همینه! بیشترم میشه تازه! دیدم به قیافه ت نمی خوره بیشتر داشته باشی کم گفتم)
صدای زنانه من در میون فریادهای مردونه طرفین گم شد. ...با التماس دست حامد را به سمت دیگه ای می کشوندم و با تحکم راننده آژانس را به رفتن امر می کردم.......گرد و غبار خوابید و راننده پول نگرفته دنده جا زد و رفت. ...یقه پاره حامد بر جا موند و بدهی و دین من به راننده عاصی!
-خدا لعنتت کنه حامد که همیشه باعث دردسری

romangram.com | @romangram_com