#آخرین_شعله_شمع_پارت_89
ذهنم مثل دلم پر بود از تضاد و تقابل!..خشم از کیان در کنار احترام و اعتماد به او!
میل به دوری از ذهن مکار کیان و حس نیاز به امنیت وجودش!
عشق به پدر در مقابل گله از نبودش ، از قضاوتش، از فرارش!
احترام به مرد صبور مهربونم در مقابل حسرت از دست دادن گذشته ای در کنار مرد نامردی مثل الوند!
حالم هیچ خوب نبود..پُر بودم ..سرشار از هیچ و پوچ!
خسته بودم...اما پر از انرژی برای موندن! برای قرار گرفتن! برای دل دادن وموندگار شدن!
-خیلی حیف شد ، شاگرد فوق العاده ای بود...
صدای خانم تکاور منو به زمان حال و به دفتر مدرسه توکا برگردوند.
بلند شدم. لبخندی به رسم آداب معاشرت زدم و پرونده را از دست خانم تکاور گرفتم.
-ممنونم...بهر حال این تغییر مکان کاملا عجله ای پیش اومد...
-انشالا موفق باشه
سری تکان دادم و با خدانگهدار کوتاهی از دفتر خارج شدم. مثل ورزشکار تازه از رینگ بیرون زده ، خسته
بودم و تشنه. اگه به میل خودم بود به بهانه بینی بسته بندی شده توکا ، تا مدت بهبودی کاملش بی خیال پرونده گرفتن و ثبت نامش می شدم. اما کیان شوهر بی قباله ای بود که مثل ناظم بالای سرم ایستاده بود و تا اجرای آخرین بندهای برنامه اش ، بی خیالم نمی شد.
-بله؟
-چرا جواب نمی دی؟
-رو سایلنت بود...الان متوجه شدم...توکا خوبه؟
-بله ایشون خوبند...فردا صبح مرخصه...گرفتی پرونده این گنجشک کوچولو رو؟
از لحن صحبتش فهمیدم ، پیش توکاست.
-می تونه حرف بزنه؟
-تو این یه مقوله از همه حرفه ای تر و مستعد تره ولی بهتره حرف نزنه تا ورم صورتش اذیتش نکنه ولی اگه ضرورت ایجاب کنه ، حرف که نه آوازم می خونه!
-خوبه پس...الان میام اونجا...
-لازم نکرده..شما یکراست میری مدرسه جدیدش و ثبت نامش می کنی...منم الان عمل دارم ، بعدازظهر وقت ملاقات می بینمت...
-کارم تموم شه میام اونجا..
-تا وقتی من تو اتاق عمل باشم هیچ کسی تورو راه نمی ده...پارتی ت منم ناسلامتی
-خودمو معرفی می کنم خب...
صدای پوزخندش را از پشت تلفن هم می تونستم بشنوم.
-دقیقا خودتو چی می خوای معرفی کنی؟ جالب شد بگو ببینم...
یکی به دو کردن با کیان همیشه به خفه خون گرفتن من ختم می شد..همپای زبونش نبودم...پشیمون شدم از اینکه با یک چشم ناقابل ، قضیه را ختم به خیر نکرده بودم.
-ساکت شدی!
-الان نمی تونم صحبت کنم ...
-بگو نمی دونی چی بگی! بذار کمکت کنم...بگو همخونه کیانی، یا بگو هم اتاقی! یا بگو...
مردک بی حیا ! داشت مساله را به جاهای باریکتر و تنگتر از یک اتاق می کشوند. با دستپاچگی گفتم:( باشه من تا تموم شدن عمل شما نمیام) و سریع گوشی را قطع کردم. دستی به صورت گر گرفته ام کشیدم و نفسی تازه کردم.
اما دست بردار نبود. گوشیم دوباره به لرزه افتاد.
-چرا قطع می کنی ، می خواستم بگم بگو خواهر کیانی! یه کم جنبه داشته باش!
romangram.com | @romangram_com