#آخرین_شعله_شمع_پارت_91

بدون توجه به من ، دستی برای تماشاگران حاضر تکون داد و با غیظ گفت:( نمایش تمام!..مرخص!) و بعد
دست منو گرفت و مثل متهم به سمت خونه کشید.
-ولم کن...خودم پا دارم ! دارم میام
حتی ذره ای از سرعتش را هم کم نکرد.
-تو غلط می کنی پا داری! دم درآوردی! پا دراز کردی که اینطور ول و ویلون شدی!
طالب آبرو ریزی بیشتری نبودم و گرنه با داد و هوار راهم را جدا می کردم.
-حامد ولم کن..زشته تمام محل دارند نگامون می کنند
-غلط کردند...
بدون اینکه به من نگاه کنه مثل گوشت قربونی منو می کشوند و می برد...قدم هام به اختیار خودم نبود..یکی در میون...تند و کوتاه....لبه جدول...چاله آب گرفته ...لبه سنگ شکسته پیاده رو...!
در را باز کرد و منو به داخل حیاط هل داد.
نزدیک بود روی زمین بیفتم که بند رخت آویزون کنج دیوار ، دست آویزم شد.
-شهرک چه غلطی می کنی تو؟
لعنت به این شانس! به این خروج بی موقع مدیر مدرسه ! به این سی تومن پول ناقابل خونه خراب کن! به این دهان باز شده بی موقع راننده!
سینه سپر کردم و دست به سینه شدم.
-محل کارم اونجاست
پوزخندی زد.
-کار؟؟ چه کاری اینقدر درامد داره که آدم شدی و راهتو جدا کردی!
-به تو چه؟ مفتش محلی!؟
به سمتم هجوم آورد و شالم را میون انگشتهاش پیچید ، طوریکه احساس خفگی بهم دست داد.
-زر زر نکن! پرونده توکا رو واس چی گرفتی؟ کجا می خوای ببریش؟
-دارم خفه میشم....
-به درک...کاش زودتر خفه ت می کردم که اینطوری منو دور نزنی...می دونی چند روزه از صبح تا شب جلوی مدرسه توکا کشیک می دم تا یه نظر ببینمش ...
-حامد...خفه....شدم...
دستش را شل کرد و نفسی تازه کردم.
-الان کجاست؟
-به تو چه آخه...
-به من چه؟..ناموسمه!
حالت تهوع بهم دست داد.از شنیدن این کلمه..از شنیدن این کلمه از دهن بی مرام ترین آدمی که می شناختم... سعی کردم ازش فاصله بگیرم. با تمام قدرتم به عقب پسش زدم. اما نمایش نابرابری ، از قدرت بود ؛ کمی تکون خورد ولی جابجا نشد.
-قرار شد ما از اینجا بریم و تو هم مردونه قول دادی دیگه سمت ما پیدات نشه...سر حرفت باش حداقل!
باز هم با حرص پوزخند زد.
-کِی همچین قولی دادم هان؟؟...تو پولت کجا بود که بخوای از این غلطا بکنی!...
-حالا که دیدی داشتم و از این غلطا هم کردم!
سرش را خم کرد و به صورتم نزدیک کرد.
-عوضی شدی آره؟

romangram.com | @romangram_com