#آخرین_شعله_شمع_پارت_84

به سمت اتاقم رفتم و تماس را برقرار کردم.
-سلام خانم ستوده
-سلام آقای دکتر خوبید؟
-ممنونم..خبریه؟
-راستش مزاحم شدم تا ...
-چی شده خانوم ستوده؟بیمارستانید یا منزل؟
-ارسلان ...دوباره رفته تو اتاق...
-چیزی خورده؟
-نمی دونم...هر کاری می کنم درو باز نمی کنه...میگه فقط با شما حرف می زنه....
-خب گوشی را بدید بهش...
-میشه زحمت بکشید بیاید یه...
-باشه باشه اومدم...
گوشی را قطع کردم و با عجله از اتاقم خارج شدم.
-من میرم یه سر بالا...خونه خانوم ستوده..
و از در زدم بیرون. بار اول نبود که این پسر سرتق بیست ساله سر خود قرص مصرف می کرد و می رفت تو هپروت....تک فرزند بود و با مادرش که پرستار بخش اورژانس بود ، زندگی می کرد. پدرش همون سالهای کودکی ترکشون کرده بود و جدا شده بودند.
در نیمه باز بود. یالایی گفتم و وارد شدم.
-سلام پسرم...
سری تکون دادم و قدمی به سمتش رفتم. دستهاشو با استرس میون هم مشت کرده بود و به هم فشار میداد.
-آروم باشید
-از ظهر که اومدم خودش را حبس کرده تو اتاق...میگه می خواد خودش را می کشه...یه مشت قرص تو دستش بود....
-بار اولش که نیست پس نگران نباشید...بیاید بشینید لطفا....
از در اتاق ارسلان فاصله گرفت و روی تک مبل کنار تلفن نشست.مثل هر بار درمونده و عاجز!
-ارسلان اونجایی؟ خوابی یا بیدار؟
سرم را به در نزدیک کردم تا بهتر بشنوم.
-ارسلان با شما هستما....جواب ندی می رم پایین
لحظاتی گذشت اما جوابی نداد. کم کم داشتم نگران می شدم که در با تقه ای باز شد.
عقب کشیدم تا تصویر کاملی از این آینه دق داشته باشم.
-بیاید تو دکتر!
سرتا پایش را به سرعت برانداز کردم. آشفته بود اما به نظر نمیومد چیزی مصرف کرده باشه.
قامت هیکلی و بلندش را کنار کشید و وارد شدم. بدون اینکه بخواد در را ببنده با صدایی که به عمد بلند و رسا کرده بود ، گفت:( دیگه آبرو واسم نذاشته...بهش گفته بودم دست از این کاراش برداره وگرنه یه بلایی سرخودم میارم....اگه شما خونه نبودید یا نمی خواستید بیاید بالا ، یه بلایی سر خودم آورده بودم تا بفهمه حرف مرد یکیه!)
لبه تختش نشست و چنگی میون موهای بلندش کشید و سرش را به دستهاش تکیه داد.
پشت میز تحریر شلوغش نشستم و یکی از سی دی های ولوی روی میز را برداشتم.نگاهم به دست نوشته های پررنگ و مشکی روی سی دی ها بود.
-قضیه چیه؟
همونطور که سرش پایین بود با حرص گفت:( دیشب مهمونی دعوت داشتم...مثل همیشه کلی مخالفت کرد...آخر سر هم که دید دارم میرم تهدیدم کرد پای پلیس رو می کشونه به مهمونی روشنک!...)

romangram.com | @romangram_com