#آخرین_شعله_شمع_پارت_83

-ببخشید متوجه اومدنتون نشدم.
-راحت باش
سری تکون داد و به دور از تعارف دوباره نشست. ساده ، بی ریا و بی تکلف!
-بابا ...
-منو به خاطر نبودم ببخش...
باز هم حرف عمو را تکرار کردم...
بلند شد. نگاهی کوتاه به من انداخت. حضورم معذبش می کرد .اما همچنان ایستاده بودم.
دستش را دور گردن عمو حلقه کرد و او را به آغوش کشید. زمزمه ای کنار گوشش گفت و با لبخند جدا شد.
-برای همیشه هستم ....
خواستم تکرار کنم که ترلان گفت:( منم همیشه هستم...)
تعجب کردم ..خیلی زودتر از چیزی که انتظار داشتم راه افتاده بود.
-درست فهمیدم آقای کیان؟
-آره...
-حدس زدم فقط...
-کم کم راه میفتی...
مثل دختر بچه پنج ساله ای دوباره به آغوش پدر خزید. پرررویی را کنار گذاشتم و از اتاق فاصله گرفتم.می دونستم حالا حالا ها حرف دارند....
به سمت اتاقم رفتم و همزمان حلقۀ وفای به عهدم را از انگشتم بیرون کشیدم و به دست راستم انداختم...دختری به امنیت پدرانه اش رسیده بود و ماموریت تمام!
صدای چرخش کلید تو قفل در ورودی متوقفم کرد. پرستار عمو بود.
-سلام شب به خیر
-سلام جناب دکتر عزیز
چندتایی کیسه دستش بود. با عجله به سمت آشپزخونه رفت.
-غذای هرمز خان را درست کردم آوردم...کلی امروز معطل شدم...یه خونه نقلی ساختیم اما به اندازه ساختن یه قصر دردسر رفت و امد به شهرداری را کشیدیم..امروز کلا تو شهرداری بودم...
-همینه دیگه...کاعذ بازی زیاد دنگ و فنگ داره!
از آشپزخونه به بیرون سرک کشید و گفت:( هرمز خان خوابند یا بیدار؟)
-بیدارند...چی درست کردی حاجی؟
-به من نگو حاجی ! پام از شاه عبدالعظیم اونور تر نرفته!
-باشه می ری انشالا...نگفتی چی واسه یه ایل گشنه درست کردی؟
-یه ایل؟
-آره دیگه...ترلان و توکا هم اینجان...می دونیکه دخترا چقدر می خورن!
-آره...از هیکل اون دو تا نی قلیون معلومه ته بشقابم لیس می زنن!
-اَه..قضیه را غیر بهداشتی نکن حاجی!
-تو روحت صلوات پسر جون..غذا به اندازه کافی درست کردم...میزو بچینی اومدم...
دوباره ویبره گوشیم بلند شد. به شماره نگاه کردم.
-زحمتش با خودت ...تلفن دارم.

romangram.com | @romangram_com