#آخرین_شعله_شمع_پارت_82

برای خاتمه دادن به این بحث بی سرانجام و خسته کننده لبخندی زدم و گفتم:( تا وقتی جواب بله رو از تو بگیرم و خیال مامانم راحت بشه)
بی تفاوت تر از قبل سری تکون داد و گفت:( معذرت می خوام...با این مزخرفات خسته تون کردم) و از روی صندلی بلند اپن پایین رفت .
نمی فهمیدم چرا هیچ کدوم از حرفهای بی مناسبت منو به خودش نمی گرفت..حتی به شوخی و حتی به خنده!...یا بیشتر از تصور من ، بی حوصله بود یا من خیلی بدرد نخور بودم!
ویبره گوشیم توی جیب شلوارم منو از هپروت آنالیز رفتار دختر جوون روبرویم بیرون کشید.
-میرم پیش ِ..پیش بابا...
سری تکون دادم و در همانحال تماس را برقرار کردم.
-سلام هومن خان!
بازم از یک خط جدید زنگ می زد..لعنتی! دستی به گردنم کشیدم و سر جای قبلی ترلان نشستم. دستم را
لابلای موهام بردم و آرنجم را روی کانتر گذاشتم و بهش تکیه کردم.
-چی شده باز ؟
-مگه قراره چیزی بشه که بهت زنگ بزنم
-هر موقع کم میاری بهم زنگ می زنی مگه غیر اینه؟
-اوه..چقدر کِنِس شدی تازگیا...
صدامو پایین تر اوردم و با غیظ گفتم:( خفه شو و فقط بگو چقدر برات بریزم؟)
-اوه..عزیزم..جیگرم....هر چی کَرَمته!
از لابلای دندونهام با صدای خفه ای زمزمه کردم:( به من نگو عزیزم...اون چاکو ببند و فقط مبلغو برام اس بزن..)
-قهقهه ای زد و با ناز گفت:( یه روزی خیلی عاشق چاک دهنم بودی...می مُردی براش!)
-خریت بود و تمام...هزار بار بهت گفتم نمی خوام صدای نحست را بشنوم..خودم ماه به ماه دارم برات می ریزم..بازم کمته...؟ لامصب مصرف کوفتیتو کم کن !
-اوه..چه آتیشی هم هست! خیلی خب بابا..دو تومن برام بریز...به شماره حساب جدیدم بریز برات اس می کنم عشقم...راستی به فرح جونم سلام برسون...بای....
کم مونده بود گوشیو به دیواره آشپزخونه بکوبم. لعنتی عوضی!
دوباره گوشی تو دستم لرزید...شماره حساب جدیدش بود....
-روانی!
**********
صدای عمو منو به سمت اتاقش کشوند.
با حرکت سر سلامی کردم و تکیه م را به چهارچوب در دادم. نشسته بود و سر ترلان روی پاهاش بود. رسم ادب تنها گذاشتن دختر و پدری بود که تازه به هم رسیده بودند ، اما من با پررویی خودم را به تحمیل توی تک تک لحظات زیباشون ، محق می دونستم. می خواستم با چشمهای حریصم نتیجه اون همه تلاش و بازی را ببینم.
دست نوازش عمو همراه با اشکهایی که از روی صورت ناهموارش قل می خورد و پایین می ریخت روی سر ترلان سُر می خورد. زمزمه هایی که نامفهوم بود اما ترلان قطعا حسش می کرد!
یک قطعه از شعر فروغ فرخزاد بود انگار!
-امشب از آسمان دیدۀ تو
روی شعرم ستاره می بارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد...
سر ترلان را بالا گرفت و اشکهایی که از گوشه چشمش بی صدا جاری بودند را با انگشت پاک کرد .
-دختر داشتن واقعا حس بی نظریه !
حرف عمو را تکرار کردم. سر ترلان به سمتم چرخید و با عجله بلند شد.

romangram.com | @romangram_com