#آخرین_شعله_شمع_پارت_85

-روشنک؟
-دوستم
-خب آهان...بعد..؟
سرش را بالا گرفت و با صدای بلندتری که مادرش بشنوه با غیظ گفت:( زنیکه منو فروخت...هنوز نرسیده به مهمونی دیدم چراغ گردون انتظامات داره می چرخه و بچه ها رو گرفتند...) بعد حرصی بلند شد و به سمت در رفت و تو چهارچوب در با فریاد گفت:( بچه تو فروختی که بگی خیلی قدرتمندی که خیلی حرفت یک کلامه؟
...دلت نیومد دو ساعت پسرت خوش باشه..گفتی بذار کوفتش کنم آره؟ آخه زنیکه اگه زودتر رسیده بودم که الان با یه پشت شلاق خورده تو بازداشتگاه بودم...دلت اومد؟)
با صدای بلندتری داد زد:( دلت اومد زنیکه؟)
دیگه نتونستم تحمل کنم به سرعت بلند شدم و به سمتش جهیدم و چنان سیلی محکمی به صورتش زدم که هیکل تنومندش هم همراه سرش به یک طرف خم شد. هنوز توی بهت اولی بود که دومی و سومی را هم به طرفین صورتش خوابوندم.
-هیکل گنده کردی فکر کردی مردی؟؟ یه بار دیگه جرات کن و لفظ زنیکه رو برای مادرت استفاده کن تا ببینم می تونی دست و پای هرزتو سالم از این در ببری بیرون یا نه؟
با صورت برافروخته و چشمانی که از شدت ضرب دستم قرمز شده بود با بهت نگاهم می کرد. باورش نمی شد همسایه ای که در بیشتر موارد سنگ صبور تمام درد و دلهای جوونیش بود ، اینطور طوفانی و عصبی مقابلش
قد علم کرده باشه.
-به خدا من به جایی زنگ نزدم...فقط تهدیدش کردم...
به سمت مادر نگرانی برگشتم که چشمهایش از شدت گریه سرخ و متورم بود. شرمنده حضورش شدم. شرمنده شدم که در مقابل او جگر گوشه ش را به باد سیلی گرفته بودم.
-شما نمی دونید که تو اون جور مهمونی ها که سگ صاحابشو نمیشناسه چه خبرا که نیست...شما خودت تو بیمارستانی تا حالا چند تا دختر لت و پار و حتی پسر درب و داغون که به صورت گروهی مورد آزار و اذیت جنسی قرار گرفتند ، آوردن اورژانس؟؟ تا حالا چند مورد فوت به علت مصرف موادهای جور واجور
داشتیم...بابا لامصب من خودم شب و روزمو تو بخش اورژانس سپری کردم....نمی خوام یه روزم پسرم زیر دستم باشه و روی سرش ملافه سفید بکشم....آخه جوونی که به هرز رفتن و بی قیدی نیست...والا ما هم جوون بودیم...مهمونی می رفتیم میومدیم اما حواسمون بود کجا بریم کجا نریم...
ارسلان دوباره تو گارد لحظات قبلش فرو رفت.
-آبروم رفت...
به جای مادرش با غیظ گفتم:( تو مگه ابرو هم داری؟ ) نگاهش دوباره گرد شد.
نگاهی به مادرش انداختم و با اشاره چشم ازش خواستم بیرون بمونه.
سری تکون داد و از اتاق خارج شد و در را بست.
با رفتن او به سمت ارسلان رفتم و سعی کردم یقه پیراهنش را بگیرم . ولی ظاهرا یقه هفت های باز و گشاد،میون پسرهای این روزهای مملکتم مد شده بود. وقتی یقه ای به دستم نیومد به ناچار با خشونتی مضاعف گردنش را گرفتم و به دیوار فشار دادم. از لابلای دندون های بهم چفت شده ام غریدم:
-نگفتی ، تو مگه آبرو هم داری؟ آبرو داری و سی دی های ناجور با برچسب اسم درشت ، روی میزت ولوئه! حیا نداری؟ نمی گی مادرت می بینه!...تو آبرو داری و یک شب درمیون مست میای خونه ..اون هم تو سن بیست سالگی! کاش چهل پنجاه سالت بود دلم اینقدر نمی سوخت!...
فشار بیشتری به گردنش وارد کردم و ادامه داد م:
-من اگه جای مادرت بودم هر بار که به این مهمونی ها می رفتی گزارش میکردم....ترجیح می دادم زیر شلاق سیاه و کبود بشی اما از فرط مصرف قرص و مواد و الکل و هزار زهر ماری بدن کبودت را تو کشوی سردخونه نبینم....
از شدت فشار دستهام به سرفه افتاده بود. تکون محکمی بهش دادم و رهاش کردم. خم شد و به سرفه افتاد..پشت سر هم...
-روشنک جونت بازداشته پس لابد الان؟
میون سرفه هاش نالید:( نه..فرار کرد...)
-باریکلا پس خیلی هفت خطه...چند ساله ست؟
-میگه بیست سالشه ولی همه می دونند بالای سی رو داره
هنوز نمی توست کمر راست کنه ، سرش را بالا گرفت و پوزخندم را با تمام وسعت روی صورتم به نمایش گذاشتم.
-وقتی مامانت خونه نیست میاریش اینجا درسته؟ همون دختر ریزه میزه بلونده! آره؟ خودشه؟ همون که درست شب هایی که مادرت شیفته سر و کله ش پیدا میشه
خودش را به سمت تخت کشوند و نشست.
-عجیبه مگه؟..همه دختر پسرهایی که با هم دوست میشن همینطوری اند...دوستی خشک و خالی که نمیشه...
-عجب!..پس همه همینطورند...
-پس چی؟ دوره اون حرفها گذشته دیگه....

romangram.com | @romangram_com