#آخرین_شعله_شمع_پارت_78
******
هومن
از روبروش بلند شدم. با فاصله گرفتن من ، اونم از دیوار فاصله گرفت. بدن منقبضش همزمان با نفسش رها شد.
-از چی می ترسی تو ؟
سری به طرفین تکون داد و بی میل به پاسخگویی گفت:( هیچی فراموش کنید چی گفتم...احمقانه نگران بودم)
حتی حدس هم نمی زد چقدر بیشتر از او نگرانم! چقدر از شنیدن نقشه غیر منصفانه مادرم آزرده شدم!
-بدو بدو از خونه زدی بیرون که چی؟
نگاهش برای لحظه ای طوفانی شد و لبانش برای شروع یک مبارزه کلامی و آتشین لرزید اما به آنی پشیمون شد و عقب کشید.
-گفتم که ، احمقانه ترسیدم مادرتون خواهرمو ازم جدا کنه ..آخه ایشونم احتمالا به اندازه شما می تونند بازیگر و بازی ساز ماهری باشند!
- احتمالا
نگاهش با تعجب به چشمانم خیره شد. انتظار این اعتراف را نداشت.
-ببین سرکار خانوم ! قرار نیست هیچ کسی به هیچ دلیل و با هیچ طرح و برنامه ای تو و توکا رو از هم جدا کنه..
به طرفش خم شدم و با تمام ظاهر سازی ام سعی کردم این قلب ناآروم را تحت تاثیر قرار بدم و باورش را تغییر بدم .
-تا وقتی من اینجام ؛ تا وقتی فرح جون ، پسری مثل من داره ، هرگز نمی تونه چیزی رو به کسی تحمیل کنه ..ترلان!
نگاهش به زیر افتاد. این بار دوم بود که طرح گلدار موکت ، منظر نگاه سنگین و بی هدفش می شد.
-خیالت راحت شد؟
بدون اینکه به من نگاه کنه با صدای ضعیفی گفت:( دلم نمی خواد دیگه به اون خونه برگردم...)
لحن گفتارش بی شباهت به یک دختر بچه تنها و ترسیده نبود! ترسیده بود...نگران بود و از همه بدتر بی اعتماد بود.
-چندسالته شما خانوم؟! بیست سال؟بیست و پنج سال؟ بیست و شش سال یا شش سال؟ دختر خوب ! چهارتا کلمه حرف مادرم اینقدر ها هم ترس نداره که دیگه نخوای به اون خونه برگردی!
هنوز هم تمایلی به نگاه کردنم نداشت.
-کاش اینقدر زور گو نبودید! کاش اصلا مرد نبودید! کاش کمی هم از موضعتون کوتاه میومدید ! کاش درکم می کردید! کاش می فهمیدید که حتی با داشتن یک پدر هم میشه احساس آوارگی کرد!
بالاخره نگاهش به سمت من بالا اومد. غمگین بود اما هنوز بارونی نشده بود.
-من و توکا هرگز به اون خونه بر نمی گردیم....
-اینکه اصلا مشکلی نیست...جای شما همینجاست..تو همین خونه....
هاله روشنی روی نگاهش سایه انداخت. به اطراف اتاق نگاه کردم.
-اینجا برای گذاشتن یه تخت دو نفره کوچیکه مگه اینکه اون میز تحریر را ببرم اتاق خودم تا جا باز شه...اشکالی نداره که؟
-مادرتون چی؟
-اون با من...گفتم که خیالت راحت باشه
نگاهم را از نگاه ستاره بارون ترلان گرفتم و دوباره با دقت بیشتری به اتاق نگاه کردم.
-شایدم بهتر باشه جای اتاق خودم و شما رو عوض کنم...اینطوری بهتره.....ترتیبش رو میدم....دو روز به من فرصت بده تا شرایطو مهیا کنم....
نگاهش برق می زد. پر از ستاره! لذتی توی رگهام جاری شد که برای خودم هم عجیب بود. ناخوداگاه نگاهم خندون شد.
-به نظرتون من خیلی جنس بنجل و به درد نخوری هستم؟
از سوالش جا خوردم . اما بلافاصله متوجه علت سوالش شدم. یک گند کوچولو بود ! اما مطمئن نبودم بتونم حرفی را که از شدت حرص زده بودم درست کنم. ساده لوحی و ترسش برای لحظه ای کلافه م کرده بود اما به واقع منظوری نداشتم.
-نه خیلی ...ولی قابل تحملی!
romangram.com | @romangram_com