#آخرین_شعله_شمع_پارت_79
حتی به اندازه صدم ثانیه ای به کنکاش نگاهم ننشست و سریع رو برگردوند که اگه نگاهش را طولانی می کرد رگه های قلنبه طنز را تو نگاهم می دید!
-فکر کنم بیدار شده باشند
هنوز هم از به کار بردن کلمه پدر امتناع می کرد.
-مگه شناسنامه و عکسهای عروسیشون را بهت نشون ندادم..هنوزم باورت نمیشه پدرته؟
-پدرمه..باور دارم اما هنوز با روحم عجین نشده...بذارید یکبار سرم رو روی سینه ش بذارم ؛ یکبار دستم رو پدرانه لمس کنه ..بذار..بذار..فرصت بدید تا باورش کنم...
حق داشت..هنوز فرصت نکرده بود حتی تو آغوش پدرش، دخترانه برای سالهای رفته وتموم شده ، اشک بریزه.
-پس بیا...منم می رم سراغ توکا تا زیر و زبر اتاقم را در نیاورده.
*********
-می گم شما واقعا به همه این کتابا تسلط دارید؟
همسو با نگاهش به سمت کتابخونه رو کردم و دوباره نگاهم به صورت خوش تراشش افتاد و با اعتماد به نفس گفتم:( باید تسلط داشته باشیم ...)
پوفی کرد و مایوسانه گفت:( حتی اگه پزشکی هم قبول بشم بعید می دونم بتونم این همه چیز میز تو مغزم جا کنم!)
-نگران نباش ..قرار نیست یه شبه همه اینها رو یاد بگیری که! به مرور برات جا میفته و ملکه ذهنت میشه
-فکر نکنم حتی پیاده نظام ذهنم بشه چه برسه به شاه و ملکه!
بعد دستهاشو پشت کمرش حلقه کرد وبا کرشمه قدمی به سمتم برداشت و با لحن دلچسب و معصومانه ای که پر از رگه های شیطنت بود ، گفت:( میگم آقای دکتر عزیز! اگه من مشکل داشته باشم می تونم رو کمک شما حساب کنم دیگه ؟ مگه نه؟)
با لحن موزیانه ای گفتم:( چه جور کمکی سرکار خانومِ دکتر بعد از این؟)
با جسارت و شیطنتی که غافلگیرم کرد ، گفت:( از همون کمکهایی که به زلزله زده ها می دن دیگه! کمکهای نقدی و بخصوص کمکهای جنسی!)
برای یک لحظه دهانم باز موند اما به سرعت اضافه کرد:
-منظورم نقدی و غیر نقدی بود!
هنوز مبهوت این شوخی جسورانه بودم که با شیطنت گفت:(اگه ما اینجا موندگار بشیم و اگه منم دانشگاه قبول بشم و اگه ترلان خوش اخلاق تر بشه ، من حتما به شما احتیاج پیدا می کنم چون مطمئنم این درسها سخت تر از اونیه که از پسش بربیام!)
-اگه وقتی که صرف زبون ریختن می کنی ، صرف درس خوندن کنی بدون کمکهای غیر نقدی منم به درجات بالاتر می رسی!
و عقب گرد کردم که از اتاق خارج بشم که با لحن ملتمسی گفت:( هومن آقا ! از من ناراحت شدید؟..راستش نسل ما به گفتن این دری وریا عادت کرده ، به دل نگیرید، پیش میاد گاهی دیگه!)
با لبخند خبیثانه ای که گوشه لبم خونه کرده بود ، به سمتش چرخیدم و گفتم:(نسل من ، نسل دری وری نیست ..نسل عمله! مواظب خودت باش...اگه پیش بیاد گاهی! به دل نمی گیری مجبوری رو دل بکشی!)
و با عجله روی پاشنه پا چرخیدم و رنگ به رنگش شدنش را بیش از ثانیه ای به تماشا ننشستم! دختره پررو!
به اتاق عمو سرک کشیدم هنوز خواب بود و ترلان کنار تخت روی زمین نشسته بود و دست عمو را با هر دو دست گرفته بود و نجوا کنان چیزهایی می گفت و دست عمو را نوازش می کرد. دلم نمی خواست خلوتش را بهم بزنم اما به ناچار وارد اتاق شدم
-چند لحظه بیا کارت دارم
سری تکون داد و بلند شد. دنبالم تا آشپزخونه اومد بی صدا بی حرف! غرق خودش بود و دغدغه هایی که خونه نشین ذهن خسته ش بودند.
به کابینت تکیه دادم و دست به سینه گفتم:(فردا صبح عمل دارم یعنی تا بعدازظهر وقتم پره...گواهینامه داری؟)
قبل از اینکه جواب بده ، صندلی پشت کانتر را عقب کشیدم و گفتم:( بیا اینجا بشین)
نشست و گفت:( ندارم...فرصت نبود دنبال این چیزا باشم...یعنی راستش به اندازه کافی خرجمون بالا بود دیگه نمی تونستم به دایی م بیشتر از این فشار بیارم و هزینه آموزشگاهم بهش تحمیل کنم)
-باشه...برای اونم به وقتش اقدام می کنیم...اگه گواهینامه داشتی ماشینم را می گذاشتم خونه تا بری مدرسه قبلی توکا و پرونده ش را بگیری...خب..پس صبح برات یه آژانس می گیرم...رفت و برگشت....فقط حواست به اطرافت باشه مبادا حامد یا رفیق رفقاش تورو ببینند!..اگه دیدی اون اطرافند بلافاصله برگرد..یه وقت دیگه می ریم...
-توکا خیلی عقب افتاده ...
با لبخند گفتم:( مطمئنی عقب افتاده ست؟!! مثل بلبل زبون میریزه!)
بی حوصله گفت:( منظورم اینه که از درسهاش عقب افتاده!)
-می دونم ولی چاره چیه؟
romangram.com | @romangram_com