#آخرین_شعله_شمع_پارت_77
با عجله به سمت کمد رفتم و اولین چیزی که به دستم رسید را برداشتم و روی سرم انداختم و بعد از نادیده گرفتن بلوز شلوار تنگی که به تن داشتم -حداقل برای امروز- چادر را رها کردم و نا مرتب روی زمین پهن شد.. خودم هم میل عجیبی برای نشستن داشتم. سر خوردم و کنار چادر فرود اومدم. به دیوار پشت سرم تکیه دادم و با تازه کردن نفسم ، ادامه دادم:
-انتهای بازی شما چی بود؟
نگاهش جدی شد و لب جمع کرد و شونه ای به معنای متوجه نشدن سوالم بالا انداخت.
-قرار بود من و پدرم باهم زندگی کنیم. این اتاق را آماده کردید برای حضور دختر هرمز سالاری درسته؟
-بله
-پس توکا چی؟
-اوایل که این اتاقو آماده می کردم نه تو رو دیده بودم نه از وجود خواهرت اطلاع داشتم...متوجه منظورت نمی شم...خب که چی؟
-پس یعنی قراره توکا هم با من و پدرم باشه؟
-خب مسلما
-پس قراره ما تو این خونه مستقر بشیم...
-خب معلومه
-و شما قراره کجا باشید؟ همینجا؟
با موشکافی نگاهم کرد .
ادامه دادم:
-فکر نکردید وجود دو تا دختر جوون با یه مرد مجرد که اتفاقا مادری مثل فرح جون داره که به شدت از به وجود اومدن این همخونگی هراس داره ، یه کوچولو مورد داره!؟
مدتی در سکوت به من خیره شد طوریکه معذب شدم و برای فرار از این حس اضافه کردم:( اگه واقعا هرمز سالاری درامد کافی و خوبی داره ، بهتره به فکر یه جای دیگه باشیم ..همین اطراف...اینطوری هم ...)
با غیظ میون حرفم پرید.
-هیچ کسی از این خونه جایی نمی ره !
-اما...
-چندسال پیش این خونه رو با کلی وام و قسط و بدهی خریدم هنوز رزیدنت بودم و از لحاظ مالی دست و بالم باز نبود....اما به لطف پدرت همین دوسال پیش از زیر باز قسط ها راحت شدم...با پرداخت بدهی هام با من شریک شد البته هنوز سند به نام منه..اما خدا شاهد معامله مون هست...پس شما به اندازه من از این خونه سهم دارید ..پس کسی جایی نمیره !اگه بنا به رفتن باشه هر چهار نفرمون نقل مکان می کنیم..اگه این خونه کوچیکه که البته هست می تونیم دنبال یه جای بهتر باشیم...
-فکر نمی کنید یه کوچولو دارید زور می گید؟
چنان از روی تخت بلند شد و در کسری از ثانیه روبروی من قرار گرفت که بی اختیار دست و پاهام را جمع کردم و با تمام توانم به دیوار فشار آوردم تا مگر کمی فاصله ام بیشتر بشه!
-ببین دختر خانوم ! بذار یه چیزی را از همین اول برات روشن کنم...من اینقدر به حضور عمو هرمز وابسته
ام که بی هیچ رودربایستی و تعارفی خودم را به زندگیش تحمیل می کنم.....بعلاوه عمو هم خیلی به من وابسته ست و من هرگز حاضر نیستم با دور شدنم و جداشدنم این رابطه را خدشه دار کنم....وقتی دنبالت می گشتم برای یک صدم ثانیه هم فکرم درگیر این همخونگی اجباری نشد...دختر عمو هرمز خواهر منه.....حالاخودت دو دو تا چهارتا کن ببین زورت می رسه منو از این خونه بیرون کنی یا حتی عمو را از من جدا کنی؟ لازم باشه دست و پاتو زنجیر می کنم و تو یکی از اتاقهای همین خونه حبست می کنم...
با احتیاط و نگرانی از عکس العمل ناجور دیگه ای گفتم:( مادرتون ..مادرتون ...)
-مادرم چی؟
-از من خواسته ....از من خواسته سرپرستی توکا را بهش بدم تا...تا ...مادرتون می خواد توکا عروس شما باشه و ....و....می خواد که وقتی شما به شیراز رفتید من و پدرم کوله بارمون را ببندیم و ناپدید بشیم تا شما هم تو عمل انجام شده قرار بگیرید....اون نمی خواد ما با شما همخونه باشیم..یعنی مشکل منم...چون مادرتون توکا را برای شما پسندیده...
-توکا؟؟؟!!! اون جوجه گنجشک کوچولو؟
-زیادم کوچولو نیست...دو سال دیگه یه خانوم جوون کامله...مادرتون روی مراوده و معاشرت شما با توکا حساب باز کرده..رابطه ای که با تکرار به علاقه تبدیل بشه.....
با تمسخر نگاهم کرد و با لحن خاصی گفت:( من تورو بگیرم خیلی بهتر از اونه که چشمم دنبال یه گنجشک دو روزه باشه!)
نگاهم میخ اون تیله هایی شد که تو قاب چشمهاش می درخشید....یعنی اینقدر بنجل و بی ارزش بودم؟ اینقدر نچسب و نامطلوب! که با چنین جسارتی منو تحقیر می کرد؟
نگاهم از کنکاش حقیقت چشمهاش دست کشید و بی نتیجه به روی موکت طرحدار زیر پام سُر خورد.
-دوستی های خاله خرسه مادر من ، آزار دهنده ست اما نمی سوزونه..جای نگرانی نیست.
جای نگرانی نیست!!؟ نفهمید که صدای مرتعشم ، ترک خورده این وحشت و هراسه! جای نگرانی نیست؟ ندید که چطور از ترس بازی خوردن فرار کردم..حتی ساده لوحانه!
romangram.com | @romangram_com