#آخرین_شعله_شمع_پارت_76
از صدای دکتر جا خوردم . چرا تا حالا متوجه آیفون تصویریشون نشده بودم.!!
-سلام...من و توکاییم
-دارم می بینم .. این چه ریختیه....بیاین بالا....
در با تقه ای باز شد.
-وای هومن جونم خونه ست!...
-توکا خواهش می کنم این بازی را تموم کن...از نظر من اصلا خنده دار نیست حتی زجر آوره...
لحن جدی من ، غافلگیرش کرد.
-باشه..باشه..فقط خواستم بخندیم همین!
سری به نشانه تشکر تکون دادم و وارد شدیم.
**********
-خیلی بی صدا نفس می کشه...گاهی آدم می ترسه
نگاهم به سمت هومن که کنار در ایستاده بود ، برگشت .
-عجب صبری خدا دارد...
از کنار تخت هرمز که به کمک کپسول اکسیژن آروم خوابیده بود ، بلند شدم. هنوز نتونسته بودم به این پدر منتظر و صبور ابراز احساسات کنم. هنوز این بزرگترین واقعه این روزهای قصه ام پشت خروار خروار دغدغه ، خاک می خورد.
-توکا کجاست؟
-کجا می خواستی باشه ؟ داره واسه خودش می چرخه و میل عجیبی برای سرک کشیدن تواتاق من داره!
-باید با هم صحبت کنیم
دست به سینه شد و با تای ابرویی که به بالا کشیده بود ، گفت:( حتما...خیلی کنجکاوم بدونم چی باعث شده با این شکل و شمایل و اینقدر هراسون بیاین اینجا)
کنار کشید تا از اتاق خارج بشم.
-نمی خوام توکا در جریان قرار بگیره
-می فرستمش تو اتاق خودم تا سرش گرم شه
سری به نشونه تشکر تکون دادم و به سمت همون اتاق نیلی بنفش دخترونه رفتم .کنار پنجره ایستادم. غروب خورشید تماشایی بود اما اگر کنار دریا می بودی! نه از پشت عَلَم عَلَم ساختمون قد کشیده و بلند!
با صدای بسته شدن در به سمتش برگشتم. لبه تخت نشست و تمام ذهنم را معطوف یکنفره بودن تخت و حرفهای بی در و پیکر فرح کیان کرد.
بدون اینکه اهل بزرگ منشی ها و پنهان کاری های مرسوم سریالهای سیصد قسمتی باشم ، بی هیچ ابایی ، بیمقدمه گفتم:( مادرتون براتون نقشه هایی داره که من و توکا هم قسمتی از اون هستیم...) اخمهای گره خورده اش باز شد و بر خلاف تصورم لبخند زد.
-خب؟
هنوز مبهوت اون لبخند بی موقع بودم.
-خب؟ اینکه چیز عجیبی نیست...بذار خودم حدس بزنم...مامانم می خواد تو رو برای من خواستگاری کنه...اصولا هر وقت هر دختری به نحوی گذرش به فرح جون میفته که اتفاقا بَر و رویی هم داره ، از تیررس این نقشه مادرانه به زحمت جون سالم به در می بره!
نه انگار مادر و پسر هر دو سناریو نویس بودند!
با حرص چادر سنگین هزار رنگ ملی خانوم را روی سرم بالاتر کشیدم و کلافه از مزاحمت این پارچه سنگین که عجیب با من ِ ناشی ، سرِ نافرمانی داشت ، گفتم:( کاش به همین سادگی بود!)
-از این هم ساده تره...منم مثل هر بار که برای خنثی کردن نقشه مادرم دست به کار می شدم ، این بارم دست به کار میشم و خیلی راحت با یه تماس تلفنی قال قضیه را می کنم.
باورم نمی شد این بشر اینهمه استرس و اضطراب منو نادیده بگیره و به خیال خودش این بازی مسخره مادر و پسری را دلیل اینهمه تنش و آشفتگی من بدونه!
دوباره چادر را روی سرم بالا کشیدم.
-ببینید جناب کیان...
بی حوصله گفت:( تو اون کمد شال و روسری به قدر کفایت هست برو اون مایه عذاب را از سرت بردار و یه چیز دیگه سرت کن...آخه وقتی بلد نیستی چادر سرت کنی ، مجبوری؟)
romangram.com | @romangram_com