#آخرین_شعله_شمع_پارت_75
-نزدیک اینجاست؟
-دو سه تا کوچه بالاتر
قدم تند کردم و اونو همراه خودم کشوندم.
-داستانشو که می دونی
-آره..هومن جون برام گفته
نمی دونستم این هومن جون کی و کجا اینهمه حرف برای این دختر زده که هر چی می پرسم میگه هومن جون گفته!
-میشه آروم تر بریم از نفس افتادم
-نه نمیشه
-اَه اخلاقتم گند شده !
-یادت نره ده سالی ازت بزرگترم ..پس تا اطلاع ثانوی فقط سکوت!
-اوه بابا کشتی مارو با اون ده سال! اصلا یازده سال! خوبه حال می کنی با این رقم؟ مشتری میشی؟
این اولین بار بود که قرار بود توکا با هرمز سالاری روبرو بشه . ناخوداگاه نگران برخوردش بودم.
-نمی ترسی که؟
دستش را از دستم بیرون کشید و ایستاد و با غیظ گفت:( ترلان ازت تعجب می کنم...راجع من چی فکر
کردی؟..بعدم فکر کردی هرمز سالاری اولین و آخرین و تنها آدمیه که این مشکلو داره! همین چند هفته پیش بود که اخبار یه مردی را نشون می داد که داشتند ازش تقدیر می کردند یه آقایی به اسم بابا رجب که یه خمپاره صاف خورده بود تو سنگرش و صورتش ترکش بارون شده بود! با اون وضعیت و اون صبوری ، هنوز داشت با خونواده ش زندگی می کرد...همۀ ایران دیدند ! کسی هم نترسید..منم دیدم نه تنها نترسیدم که رفتم کلی سرچ کردم و در موردش مطلب خوندم....سال 66 بوده تو منطقه عملیاتی ماووت تو خاک عراق!یه جانباز 76 ساله از تو تعحب می کنم با این دید بسته ت!)
این دختر گاهی بدجور غافلگیرم می کرد .گاهی مثل یک زن شصت ساله پخته و سنجیده حرف می زد و گاهی بچه تر از یک دختر ده ساله!
-متاسفم...نمی تونستم حدس بزنم برخوردت چه جوریه....منم نترسیدم...بی اندازه متاثر شدم....اما به رسم بزرگتر بودن ، وظیفه دارم از همه جهت از تو حفاظت کنم ..بخصوص جنبه روحی!..خیالم راحت شد....
لبخند پهنی زد و برای عوض کردن جو موجود ، گفت:( نگفتی فرح جون چی می گفت؟)
دوباره ترس و هراس به تک تک سلولهام سرازیر شد.
-بریم برات تعریف می کنم...کلی مزخرف گفت...
-از من خواستگاری کرد یا نه؟ جون توکا فقط همینو بگو!
-توکا ساکت!..فردا صبح می رم پرونده تحصیلیتو بگیرم بیارم همینجا ثبت نامت کنم...
قبل از اینکه با اعتراض شدیدش مواجه بشم با خنده گفتم:( اگه قرار باشه عروس فرح جون بشی که دیگه نمی تونی صبح به صبح بکوبی بری اون کله شهر و برگردی...)
-پس خواستگاری کرد؟
-معلومه که نه! خُلی توام ها! می دونی اون هومن جونت چند سال از تو بزرگتره؟
-وای چه اهمیتی داره؟ مهم تفاهمه که ما داریم
-خفه نشی که عین این دخترهای مرد ندیده رفتار می کنی! کی به تفاهم رسیدید که ما نفهمیدیم!
-در مورد اون قسمت مرد ندیده که حق با توئه...خسته شدم اینقدر دور و بر دبیرستانمون پسرهای ابرو برداشته و خط چشم کشیده ریقو دیدم!..همه هم که الحمدالا کوچکترین خبطشون قلیون و سیگاره ! بماند حالا مهمونیا و شب نشینی هاشون!..بهم حق بده دو دستی هومن جونو بچسبم!..اما در مورد تفاهم....
-بسه توکا کمتر فکتو درگیراین حرفها کن...تو با این ذهن شلوغ کی قراره برای کنکور آماده بشی آخه؟
-بذار اول یه شوهر خوب بکنیم خیالم که راحت شد با آرامش درس می خونم...
-رسیدیم ..خواهشا دیگه جلوی زبونت را بگیر!
زنگ زدم. تمام طول راه را دعا می کردم پرستارش خونه باشه و در را برامون باز کنند. چون مطمئن نبودم
خودش بیدار باشه و بتونه در را باز کنه. استرس وحشتناکی داشتم. رویارویی بعد از یک غیبت سه روزه اونهم با این حال آشفته و ظاهر داغون، دلهره ام را بیشتر می کرد. انگار قرار بود با ناظم مدرسه مون روبرو بشم . حس یک خطاکار را داشتم.
-تویی ترلان؟
romangram.com | @romangram_com