#آخرین_شعله_شمع_پارت_74

-خانوم کیان..من پسرتون را راضی می کنم که اجازه بده من، خواهر و هرمز سالاری به طور مستقل زندگی کنیم..بهتون قول می دم به هیچ عنوان قرار نیست سر راه پسرتون قرار بگیریم...نه من و نه توکا....اما..اینکه توکا قسمت پسرتون هست یا نیست یه مسئله کاملا شخصیه که هیچ احدی حق دخالت در این موضوع را نداره...بعلاوه هنوز توکا تا سن قانونی فاصله داره و تا اون موقع من به جاش تصمیم می گیرم و از اونجاییکه توکا باید تمرکزش روی درسش باشه به شما اجازه نمی دم با مطرح کردن این موضوع مسخره ذهن اونو درگیر مزخرفات کنید...واضحه؟
-مواظب حرف زدنت باش دختر جوون!
-فکر می کنم حرفامون تموم شده الانم می خوام همراه توکا برم به پدرم سر بزنم...
و با سرعت از اتاق زدم بیرون. باید توکا را پیدا می کردم. ساده لوحانه از اینکه ممکنه این زن زخم خورده و
غریب برای خواهرم نقشه ای بکشه ،در هراس بودم. می ترسیدم مثل پسرش بازیگر و بازی ساز قهاری باشه و توکا رو از من جدا کنه...می ترسیدم و دست خودم نبود.
-تو اینجایی؟
-نه اینجا نیستم ...این اندام و این بدن یه کپی مجازی از توکای اصله که توسط یه سِرور مرکزی به طور حرفه ای از مخزن اصلی شبکه های مجازی دانلود شده!
با حرص دستش را گرفتم و از روی پله ها بلندش کردم.
-پاشو و اینقدر مزخرف نباف
-چی شده باز ؟
-حاضر شو...نه همین لباست خوبه...پالتوت کجاست ؟
-تو اتاق..
-نمی خواد هوا خیلی هم سرد نیست...
دستش را کشیدم و به طبقه پایین بردم.
-میگی چی شده یا نه؟ فرح جون چی گفت؟
با حرص به سمت در ورودی هلش دادم.
-حرف نزن...
-یعنی چی حرف نزن
نگاهم به جالباسی کنار در افتاد. خوشبختانه شال گردن پهن روشنی اونجا بود. بر داشتم و روی سر توکاانداختم. خودم هم چادر گل گلی ملی خانوم را برداشتم و روی سرم کشیدم.
-وای چه جیگر شدی ترلان!
-مزه نریز..
در را باز کردم و به بیرون هلش دادم.
-توروخدا با این چادر گل منگلی می خوای بری بیرون؟
بی حوصله و بی قرار دستش را بیشتر کشیدم. چه می فهمید وقتی پای وحشت از دست دادن در میون باشه ، گل منگلی که هیچ ، گونی هم به سر می کشم.
-ترلان داری منو می ترسونیا..حرف بزن ببینم..
-بذار از این خراب شده بریم بیرون برات تعریف می کنم
-وای نگو خراب شده ! بگو کلبه آمال ، بگو خونه امید!
با تمام حال بدم ایستادم. مستقیم به چشمهای خندونش خیره شدم.
-در این مورد حتی دیگه شوخی هم نکن!
و دوباره بی توجه به غرولندش،حیاط را به انتها رسوندیم و از در خارج شدیم. اکسیژن خالص به ریه هام سرازیر شد. خم شدم و نفس تازه کردم.
-حالت خوبه؟ بگو حداقل با این تیپهای پسر نفله کن ، قراره کجا بریم؟
-می ریم خونه دکتر
با تردید از به کار بردن کلمه پدر ، با احتیاط گفت:( یعنی خونه پدر جدیدت!)
-اوهوم

romangram.com | @romangram_com