#آخرین_شعله_شمع_پارت_73
چشمهام از شدت تعجب گشاد شده بود...حرفهایی که توکا از پشت آشپزخونه شنیده بود اصلا با حرفهای الان فرح جون سنخیتی نداشت. اما چیزی که بیشتر متعجب و حتی وحشتزده ام می کرد این بود که در هر دو راهش ، توکای من حضور و نقشی نداشت.
با صدای لرزون پرسیدم:( و توکا؟)
-یکی از بهترین مدرسه های شهر که سالانه بیشتر از هشتاد درصد قبولی دانشگاه تو بهترین رشته ها را میده دو تا کوچه اونطرف تره...یه مدرسه با یه آینده تضمین شده....قدم توکا سر چشم منو پسرم.. دخترای من ایران نیستند مثل دختر خودم ازش مراقبت می کنم...با وجناتی که داره مطمئنم خیلی زود دل پسرم هم اسیرش میشه..مثل دل خودم.....چی بهتر از یه شوهر خودساخته و تحصیلکرده... پولدار.. مهربون و با مسئولیت... اونم توو این زمونه که پسرا نمی تونن شلوارشونو بکشن بالا.....همینکه توکا توی دلش جا بشه بهونه عمو هرمز و دخترش هم از دلش می ره...اونوقت می تونید برگردید... می تونید خودی نشون بدید ...همه چی بر می گرده به حالت عادی..دیگه نه هومن پی ِ تو و پدرته نه توکا بی سر و سامونه...فقط از تو می خوام تا موقع کنکورش اجازه بدی پیش من بمونه..مثل تخم چشمم ازش نگهداری می کنم....
با دهان باز به زن بی منطق و عجیب روبرویم زل زده بودم.
-باورم نمیشه....
-عزیزم به آینده توکا فکر کن
-توکا و پسرتون بیشتر از پونزده شونزده سال تفاوت سنی دارند!!
تنها مزخرفی بود که به ذهنم رسید!!
-پسرم خیلی جوونتر به نظر میاد ولی...
این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است
کم مانده بود از شدت تعجب و انزجاری که لحظه به لحظه در وجودم بیشتر پا می گرفت ، از داخل منفجر
بشم....چنان نفرتی از این زن در وجودم نشست که ناخوداگاه زیر لب زمزمه کردم:( جادوگر!)
-چیزی گفتی؟
بلند شدم. دستهای مشت شده م ، سدی شد روی زبون تلخ ترم.
-متوجه هستید دارید چی می گید؟؟ من و توکا دو تا بچه سه ساله یتیم و آواره نیستیم که دارید از روی ترحم و لطف ما رو به خیال سرپرستی کردن و اینده قشنگ داشتن از هم جدا می کنید ! اونم با این صراحت و این جسارت!
او هم بلند شد. خیلی کوتاه قد تر از اونی بود که سینه به سینه م قد علم کنه اما اون بیگودیهای درشت روی سرش مثل یک بته خار توی چشمم میزد.
-مطمئنید که آواره نیستید؟ مطمئنی که دارم ترحم می کنم؟...
پوزخند صداداری زد.
-نه دختر جون! انگار موقعیت خودتو فراموش کردی! یک هفته ست تو خونه من پناه گرفتید به خاطر چی؟
آواره بودنتون!..دست به فروش کلیه زدی ، به خاطر چی؟ بی کس بودنتون! به خاطر آینده خواهرت! پس
برای من ادای آدمهای متعصب و یکدنده را در نیار...و نگو که آینده توکا برات مهم نیست...
-مهمترین خواسته من بهترین آینده برای توکائه..اما نه به هر قیمتی! نه به قیمت زیر بار حرف زور و بی
منطق شما رفتن....توکا تا آخر عمرم پیش خودم می مونه و خودم هم بی هیچ منتی آینده شو تامین می کنم..
زیر بار تحقیر حرفهاش ، مثل یک کتری در حال جوشیدن تمام مولکولهای تنم زیر و رو می شد و بالا و پایین می رفت.برای اینکه بیشتر از این سرریز نشم از کنارش گذشتم که با خشونت بازومو کشید و باعث شد قدمی به عقب پرت بشم.
-منم یک مادرم که بهترینهارو برای پسرم می خوام و از نظر من و صلاحدید من یه دختر خوشگل ، طناز و مهربون و البته باهوش که خوشبختانه مثل یه صغیر و یتیم زندگی می کنه ، بهترین گزینه برای عروس من بودنه!...می دونی چرا؟
دستم را جای انگشتهای تیزش روی بازوم گذاشته بودم و از شدت درد هنوز اخمهایم درهم بود.
-چون نه ننه ای داره نه پدری ! نه کس و کار نزدیکی که بخواد تو زندگیشون سرک بکشه و روزگارشون را سیاه کنه.....
هنوز داشتم با چشمهای گرد شده نگاهش می کردم. بی رمق روی تخت نشست و در حالیکه سرش پایین بود ادامه داد:(وقتی ازدواج کردم سیزده سالم بود..یه بچه که داشت تو کوچه با بقیه بازی می کرد...صدام کردند و منو نشوندند کنار یه مرد و بهم گفتند هرچی مُلا گفت تو بگو بله ...تا بهت از این آبنبات چوبی ها بدیم...گفتم آبنبات نمی خوام می خوام برم بقیه بازیمو بکنم..گفتند اول بگو بله و بعد برو...همون اولین بار بله را گفتم و بلند شدم...نفهمیدم چی گذشت و چی شد که دیدم یه مرد قوی به جای عروسکم قراره کنارم بخوابه...ترسیدم و گریه کردم اما اونهایی که بیرون در منتظر نشون دادن گواهی پاک دامنی م بودند ، کِل کشیدند و پا کوبیدند و ر*ق*صیدند... من زجرکشیدم.. درد کشیدم و نفهمیدم چرا چنین شکنجه ای را برای من در نظر گرفتند..یادم نمیومد شیشه کدوم خونه را
شکستم یا به ظرف مربای کدوم همسایه ناخونک زدم که مستحق این تنبیه عجیب و غریبم!....تا سه روز نمی تونستم از جام بلند شم....اینقدر خونریزی کردم تا دلشون سوخت و منو بردند درمونگاه....از همون روز زندگی من سیاه شد...کنار یه مادرشوهر بدذات و چهارتا خواهر شوهر که هر کدوم بیست سی کیلو از من درشت تر بودند... بزرگ و بزرگتر شدم....تازه تازه می فهمیدم اون زجرهای توی رختخواب می تونه دلچسب باشه اگه شوهرت را دوست داشته باشی ..به خودم یاد دادم که عاشق شم عاشق مردی که ازش می ترسیدم....زندگیم با مردَم خوب شد....وقتی هجده سالم شد تازه به بلوغ رسیدم...دیر بود اما بعد از کلی حرف خوردن و حتی کتک خوردن و تحقیر رسیدم....زندگیم خوب بود اما اگر اون پنج تا عجوزه می گذاشتند ...تا اون لحظه ای که دو تا شون و مادرشوهرم به خاطر گاز گرفتگی ، یکجا به درک واصل شدند ، اون دو تای دیگه هم موندند ..کم کم بهتر شدند ولی منم به اندازه ای بزرگ شده بودم که بتونم از خودم دفاع کنم، البته عمر اونها هم به دنیا نبود...خلاصه اینکه زندگی من درد بود و زجر!....)
انگار حضور منو به یاد آورد. سرش را بالا گرفت و به چهره متاثر من خیره شد.
-دختر بی کس و کار فقط متعلق به زندگی و شوهرشه....نمی خوام پسرم هم به خاطر قوم و خویش همسرش زجر بکشه....بعلاوه من می تونم یه مادر شوهر نمونه باشم..خودم زجر کشیدم و هیچوقت راضی به تکرار این قصه برای دیگرون نیستم...می تونی به من اعتماد کنی......من همون نظر اول توکا را پسندیدم....
نگاهش از یادآوری خاطرات سوخته گذشته نمناک شده بود. منم متاثر شده بودم اما هرگز باعث نمی شد سر این قضیه کوتاه بیام.
-ببینید خانوم کیان!
-همون فرح بهتره
romangram.com | @romangram_com