#آخرین_شعله_شمع_پارت_72

-اونجا که خونه پدرم نیست..درسته؟
-بله..خب چندسالی هست هومن اونجا را خریده...و البته چند سال زندگی مستقل بد عادتش کرده یعنی قرار نیست از اونجا تکون بخوره...
می تونستم بفهمم ادامه مکالمه و حرف پشت سر اینهمه تعلل و من و من کردن چیه ، از اینرو بی معطلی گفتم:(
طبق گفته آقای کیان ...پدرم درامد خوبی دارند فکر کنم بتونیم یه جای دیگه ساکن بشیم....اگه قرار باشه با هم زندگی کنیم احتیاج به یه آپارتمان بزرگتر داریم..بهتره دیگه زحمت را از دوش آقای کیان هم برداریم..)
-سوئیت بالا خیلی بزرگه می تونیم همونجا را اجاره کنیم خب
صدای ذوق زده توکا اخمهایم را بیشتر در هم کرد. هنوز بچه بود و نمی فهمید وقتی مادری اینطور دل نگرون محل اقامت دو تا دختر جوونه و زیر پوستی از قرار گرفتن احتمالی پسرش با این دو دختر در یک ساختمان می ترسه ، یعنی نه تنها چشمش اونها را نگرفته که از حضورشون هم هراس داره. و باید هر چه زودتر مزاحمت را تا دورترین فاصله کم کرد.
-اسمش روشه خواهر من! سوئیت !!! نه پنت هاوس!
تمام عشقی که تا چند لحظه پیش نسبت به این زن در وجودم حس می کردم ، بی ارداه ، به ثانیه ای پِر شد و رفت.
-البته .....
نگاهش به سمت توکا چرخید و دوباره روی من زوم شد. حرف نگاه غریبش را نمی خوندم.
-توکا جون میشه چند لحظه منو ترلان جون را تنها بذاری؟
توکا با اخم تصنعی و بانمکی گفت:( شانس نداریم دیگه!...تا حرف به جاهای قشنگ و اِیتین پلاسش (18+) می رسه یادتون میاد که هنوز تا تولد هجده سالگیم چند ماه مونده! ) و در مقابل چشمهای خندون فرح جون ، چشمکی زد و با تعظیمی خارج شد.
-دختر خیلی ناز و خاصیه
هیچ بوی خوبی از تعریفش متصاعد نمی شد.
-با عمو هرمز ، منظورم پدرته ...صحبت کردی ببینی حاضره علاوه بر تو سرپرستی خواهرت هم به عهده بگیری یا نه؟
اخمهام بیشتر گره خورد. کمی به سمتش خم شدم.
-اون اتاقی که تو خونه عمو هرمز کاملا دخترونه دیزاین شده را حتما دیدی...و حتما متوجه شدی که اونجا یه تخت هست اونم یه نفره...و حتما هم تا الان متوجه شدی که برای تو اماده شده.....فقط برای تو و نه توکا...
دیگه فقط اخمهام نبود که گره می خورد. رگهای کنار شقیقه م هم به هم گره خورده و حجم گرفته بود.
-اون اتاق به اندازه ای کوچیکه که جای دو تا تخت را نداره
-عزیزم ...اگه قرار بود جای دو نفر باشه یکی دیگه از اتاقها رو اماده می کردند. اونجا سه تا اتاق داره ...
-من فکر نمی کنم برداشت شما درست باشه مگر اینکه چیزی بدونید که من نمی دونم
-نه..نه...این فقط یه برداشت شخصیه....عمو هرمز وقتی جستجوی تورو شروع کرد از وجود یه دختر دیگه خبر نداشت...اگه اشتباه نکنم توکا ده سالی ازت کوچکتره...عمو هرمز از توکا خبر نداشت...از خیلی چیزها از فوت مادرت و تما م چیزهایی که ظرف ده یازده سال گذشته بر شما دو تا گذشته...
به سمت من خم شد و دستهامو توی دستهاش گرفت. تجربه یا حس درونی بهم ثابت کرده بود که این فیگور دلداری دادن مخصوص کلمات سخت و جمله های دردناکیه که گوشِت از شنیدنش رنجور میشه و عمق رنجشش تا ته دلت سرازیر!
-ببین عزیزم اگه تصمیم بگیری با پدرت زندگی کنی -که البته مطمئنم همین تصمیم را می گیری-مسئولیتهای زیادی روی دوشت میفته....مسلما پدرت از تو توقع زیادی داره...خیلی از کارهایی که به دوش پرستارش بود حالا مستقیم به تو واگذار میشه مثل غذا درست کردن و غذا دادن و رسیدگی به حالش و رخت و لباسو و هزار مسئولیت دیگه....اینقدر سرت شلوغ میشه که نمی تونی به توکا برسی.. .حتی ممکنه ..ممکن که نه، قطعا توکا هم ناخواسته مجبوره یک قسمتی از این بار را به دوش بگیره و این برای توکایی که تازه اول راهه و سال بعد یه ماراتن سرنوشت ساز به اسم کنکور داره ، یعنی سم یعنی سد یعنی مانع!..همین الانم یک هفته بیشتره که مدرسه نرفته..
چیزی که ته ذهنم می گذشت باور نکردنی بود و به هیچ وجه نمی خواستم به این دغدغه شکوفه زده ، مجالی برای میوه شدن بدهم.
-همین فردا صبح مدرسه ش را ردیف می کنم
-می دونم عزیزم.می دونم....
نفسی گرفت و در مقابل عضلات منقبض شده صورتم ادامه داد:( ببین عزیزم می دونم که حرفهای منو خیلی خوب می فهمی...) ناخوداگاه با تلخی گفتم:( برعکس من اصلا از حرفهای شما سر در نمیارم)
تلخی من باعث شد روی دیگه سکه هم نمایان بشه. نگاهش تلخ شد مثل زهر . عضلات فکش جمع شد و اون لبخند پت و پهن به آنی ناپدید شد و ابروهای کمونی اش به واسطه گشاد شدن نگاه تیره و نامهربونش ، بالا تر کشیده شد.دست منو با فشار عامدانه ای رها کرد.
-من که دارم فارسی روون صحبت می کنم دختر جون!...
-با گویش شما مشکلی ندارم ..متوجه منظوری که پشت اینهمه حاشیه خوابیده نمی شم.
-که اینطور....پسرم به هیچ وجه حاضر نیست از اون خونه و عمو هرمزش دل بکنه...این یعنی تو قراره همخونه پسر من بشی و این از نظر من یه خط قرمزه که به هیچ وجه نباید رد بشه....
-مطمئن باشید من خودم هم تمایلی به شکستن و رد کردن اینجور خط قرمزها ندارم.
-پس دو راه داری..یا پسرم را متقاعد می کنی و کوله بار سه تاییتون را جمع می کنید و می رید که کاملا نشدنی و غیر ممکنه....یا...تو و پدرت کاملا ناغافل غیب میشید....هومن آخر همین هفته توی شیراز سمینار داره..چهار روز نیست...فرصت خوبیه برای رفتن و غیب شدن.....

romangram.com | @romangram_com