#آخرین_شعله_شمع_پارت_71

-نفرمایید رو هوا! چند بار تا حالا چیز مارو تو هوا دیدی اخه خواهر من ! زشته مردم میشنون کلی حرف
بارمون میکنن..همینطوری هزار سولاخ قایمش می کنیم و با چند لا پارچه می پوشونیمش بازم کلی حرف
برامون درمیارند واویلا که بذاریم هوا بخوره!
-لال شو بی زحمت!حیا میا هم که نداری الحمدلا!..همین که گفتم تا کنکور ندی و تا یه رشته اینده دار قبول نشی شوهر ممنوع!
-ای بابا آبجی سخت نگیر..ببین اگه من به این جوون معصوم جواب رد بدم اگه درونگرا باشه ممکنه خودکشی کنه . اگه برونگرا باشه ممکنه اسید بپاشه تو صورت نازنینم، اگه فرافِکن باشه اصلا ممکنه بهم تجاوز کنه..فکرشو بکن!
-لال نشی توکا! فرافکن دیگه چه تیپیه؟
-نمی دونم ..یه کلمه است فقط محض تکمیل دیالوگم...شایدم یه تیپ شخصیتی باشه کِرِ خود آقای دکتر
بعد دستهاشو به هم چفت کرد و روبرو ی صورتش گرفت مثل حالتی که دعا یا ارزو میکنند و با چشمهای بسته گفت:( فکر کن یه فرافِکنی مثل دکترِ خودمون بهت تجاوز کنه ! وای چه رویایی!) چشمهاشو باز کرد و در مقابل چشمهای گرد من و صورتی که از شدت کنترل خنده در حال انفجار بود ، ادامه داد:(حق با توئه تا وقتی بهم تجاوز نکرده با ازدواجمون مخالفت کن...) دیگه نتونستم بیشتر از این خودم را کنترل کنم و با صدای بلند از هم پاشیدم!
صدای تقه بلند و واضحی که به در خورد ، باعث شد خودمون را جمع و جور کنیم.
در نیمه باز و سر بیگودی پیچ فرح جون ، کاملا نیشمان را بست.
-می تونم بیام تو؟
هر دو مثل شاگرد مدرسه ایها بلند شدیم.
-البته .حتما..
کامل داخل شد و سری به اطراف گردوند و با دیدن چهارپایه زیر میز توالت، به طرفش رفت و اونو مقابل ما گذاشت.
-بنشینید بچه ها..راحت باشید
و خودش زودتر از ما نشست. به تبعیت از او ما هم به ردیف روی لبه تخت نشستیم.
-خیلی ببخشید من زودتر از این باید خدمت می رسیدم ولی راستش اصلا تو حال خودم نیستم...اصلا حال خوبی نیست...بازم معذرت می خوام...
لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت:( خودتو درگیر این تعارفات نکن..اشکالی نداره عزیز من...می دونم که چنین تحول بزرگ و ناغافلی چقدر می تونه روال عادی زندگیو بهم بزنه ، اما راستش نمی تونم درکت کنم..یعنی این انزوا رو نمی تونم درک کنم با اینحال چون جای شما نیستم هرگز قضاوتت نمی کنم .هرگز! و به روحیات و احساسات و حال درونی ت احترام می ذارم...پس نه گله ای در کاره نه نصیحتی!)
یعنی همون چهار تا جمله فصیحانه ش کافی بود تا منو عاشق خودش کنه. باورم نمی شد هنوز آدمهایی باشند که بدون قضاوت کردن از کنارت بگذرند. کاری که روزانه هر کدوم از ما چندین بار انجام می دادیم . قضاوت!
کلمه پنج حرفیه ساده ای که می تونست زندگی ها را از هم بپاشونه! و عجیب با خون ما ایرانی ها عجین شده بود!!
-توکا جون بالاخره تونستی این آبجی خانومو از غار تنهاییش بکشی بیرون!
توکا نگاه پیروزش را به سمت من چرخوند و بعد دوباره رو به فرح جون که با مردمکهای کاملا تیره اش با
اشتیاق روی توکا می چرخید ، گفت:(غار نبود که بی مروت ! چاه بود..مگه میومد بیرون! بند و بساطش را
گرفتم و کشیدم بیرون!) از اونجاییکه با مدل حرف زدن توکا آشنا بودم طعنه های خاک بر سری حرفهاشو می شناختم و باعث شد رنگ به رنگ بشم. اما فرح جون به لبخند کوتاهی اکتفا کرد.
-می دونم الان موقعیت مناسبی نیست اما باید یه موضوعی را باهاتون مطرح کنم
انگار خزعبلات توکا واقعیت داشت. تمام هیکل من و توکا گوش شد.
-نمی خوام بد برداشت کنید اما...اما...
تعللی کرد و جون ما دو نفر را به لب رسوند.
-می دونید که کمتر از دو ماه دیگه عیده و ...می خوام نظرتون را راجع به سوئیت طبقه بالا بدونم...یعنی اگه قراره اونجا ساکن شید باید تا قبل از عید کاملا بازسازی و مرتب بشه...
نفس هر دوی ما در مقابل چشمانی که رنگ تعجب گرفته بود رها شد.
-بله..حق با شماست..راستش آقای کیان...
توکا بدو بدو میون حرفم پرید و با شیطنت گفت:(منظور ترلان همون هومن جونه!)
به روی توکا چشم درشت کردم و با شرمندگی ادامه دادم:( بله...ایشون گفتند که می تونیم اونجا رو اجاره کنیم...اما نظر شما رو نگفتند)
-البته که می تونید اونجا را اجاره کنید اما با شرایط فعلی یعنی وقتی می دونی پدرت چهار تا خونه اونطرف تره ، آیا بازم تمایل داری اینجا بمونی؟

romangram.com | @romangram_com