#آخرین_شعله_شمع_پارت_68

-بریم تو ماشین...
-من..منظوری نداشتم...اون حرفها...حالم...از چندساعت پیش حالت تهوع ...
به سمت ماشین هدایتش کردم. این دختر واقعا دریا بود یک لحظه طوفانی و یک لحظه آروم...با نمک بود...با اون حالش می خواست بهم بفهمونه که عق زدن و بالاآوردنش ربطی به اون توهین ها نداشته. نگاهش شرمنده بود طفلک!
-بهتری؟
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد
-بله...ببخشید
ماشین رو روشن کردم. به چشمان بسته ش که هنوز از شدت گریه متورم و پوستش قرمز بود نگاه کردم.
-بخشیدم بابا...یکم بخواب..
-اگه بدونم امنیت دارم می خوابم
با تمام بی جونیش هنوز هم چونه ش را تکون می داد.
-نه نقشه ای تو کاره نه یه بازی جدید...در امنیت کاملی بخواب جون خواهرت!
لبخند کم جونش را دیدم.با همون چشمهای بسته زمزمه وار گفت:
-احساس دینتنون عجیبه اما حقیقی.....می دونستم شعار نمی دید...ولی اگه نمی گفتم، شما تمام حقایق را نمی گفتید..منم با شما بازی کردم...یه بازی کوچولو ، اما نه به وسعت بازی شما.....
با تعجب به اون لبهای خندون نگاه کردم. لعنتی ِ سرتق!
*****
ترلان
سه روز بود که گوشه تختم آرومترین ومحرمترین خلوت دلم بود. نه حرفی داشتم برای گفتن نه پایی برای
رفتن. به خواست کیان کسی کاری به کارم نداشت. حتی توکا و حتی مادر کیان که تازه برگشته بود و حالا همه داستان من را می دونستند. داستانی که هنوز دلم می خواست انکارش کنم. دلم نمی خواست باور کنم اونهمه بدخلقی الوند حساب دیگه ای داشته...دلم نمی خواست باور کنم اونهمه سکوت مادرم باج زیر سبیل بوده...دلم نمی خواست باور کنم اونهمه دغدغه و دل نگرونی برای الوند گم شده روزهای گذشته ام کشک بوده...دلم نمی خواست باور کنم از گوشت و استخون مردی هستم که زندگینامه بیست و هفت هشت سال اخیرش فقط رنج بوده و انتظار...دلم نمی خواست باور کنم که مادرم تو آخرین لحظه های عمرش چشم انتظار مردی بوده که با دلش پیوند داشته نه با چهارتا امضای داخل قباله و خط خطی شناسنامه ش....دلم نمی خواست باور کنم کیان با زیرکی منو بازی داده و تا اینجای کار کشونده و تمام زندگیمو زیر و رو کرده!...از یاداوری چهره حق به جانبش عصبی می شدم... حق نداشت به جای من تصمیم بگیره و منو تو عمل انجام شده بگذاره....منطقم درست
بود یا غلط ، دیدنش ناخواسته خشمگینم می کرد ....تنها مرهمی که برای ناباورانه هایم ، تسکین بود حضور ملموس خواهرم بود..حضوری که بعد از فاش شدن این واقعیت ، کتمان نشد ؛ از هم گسیخته نشد...توکا هنوز خواهرم بود ..از یک مادر بودیم و این بزرگترین موهبت بود.
-خوبی؟ گرسنه نیستی؟
نگاهم به چهره درهم و نگران توکا نشست. می دونستم اون هم جا خورده اما واقعیت همیشه دلنشین نبود.
-گرسنه نیستم
لبه تخت نشست.
-تا کی قراره به این وضعیت ادامه بدی...بابا پیدا کردن که خیلی حال می ده...اونم یه بابایی که دستش به دهنش می رسه...
ته نگاهش غم داشت اما شیطنت می کرد!
-توکا سر به سرم نذار..بذار یه مدت با خودم خلوت کنم
-کجا خلوت کنی؟ تو خونه مردم؟
نگاهش جدی شده بود.
-اینجا رو اجاره کردیم توکا...یعنی قراره اجاره کنیم.....منظورم سوئیت بالاست باید یه کم تمیز بشه البته...
لحن معترضم آرومترش نکرد.
-با کدوم پول؟ پول فروش کلیه ؟؟
فهمیدم غم نگاهش و خروش دلش برای چیه.
-کیان که گفت برات توضیح داده..
-توضیحش بخوره تو سرش!..چیزی که داره آتیشم می زنه اینه که تو تریپ فداکاری برداشتی و رفتی کلیه بفروشی اونم برای آینده من!!؟؟؟ به چه اجازه ای می خواستی منو ببری زیر این دین؟؟

romangram.com | @romangram_com