#آخرین_شعله_شمع_پارت_67

نفس عمیقی کشیدم. قفسه سینه م زیر بار اینهمه ناگفته سنگین بود ...حالا که شروع کرده بودم باید تمومش می کردم بی کم و کاست!
-کارگاه نجاری پدرت تو اهواز را دوباره سرپا کردیم...در امد خوبی داره و پدرت مرد مرفه و داراییه....اینقدر بزرگ بود که دو قسمتش کردیم و با تفکیک سند تونستیم یک قسمت را بفروشیم...اون صد میلیونی که گرفتی پول پدر خودته...برای رسوندن این پول بهت و کمک به دور شدنت از اون خونه و اون پسر لاابالی همین نقشه کذایی و مفتضح به ذهن ناقصم رسید....
نفسی دوباره گرفتم..باید تموم می کردم..نگاه منتظر و عصیانگرش هنوز نگاه فراری منو تعقیب میکرد.
-هیچ اهدا و پیوند کلیه ای در کار نبود...یه بیهوشی ساده و یه برش ساده تر و چندتا بخیه بود....یه بازی بود با کلی دردسر اما شدنی!
دریای مواج نگاهش لحظه به لحظه طوفانی تر می شد. بلند شد. می لرزید اما سرپا شد.بلند شدم.
-بازی؟؟
باید نگاهم را می دزدیدم اما اون همه جذبه و خشم تو اون نگاه شفاف بارون زده ، به قدری جذابش کرده بود که حتی نهیب عقلم را هم ندیده گرفتم و به نگاهش خیره شدم.
-لعنت به تو! لعنت به تو لعنت به تو!
همین!! و فرو کش کرد...دریا آفتابی شد و رنگین کمون ظاهر شد.
سرش به پایین افتاد و شونه هاش به جلو خم شد.
-حالم از سادگی خودم بهم می خوره
به زحمت صداش را شنیدم.
-حالم از زیرکی تو بهم می خوره
نگاهم بی قرار، دنبال شکار نگاهش بود. عجیب بود اما برای همون یک بار اعتراف کردم که نگاهم پیِ نگاهشه...همین یکبار !
-حالم از خریت خودم بهم می خوره
دستم را روی سرش گذاشتم و با فشاری به عقب ، سرش را به بالا هدایت کردم. نگاهش خیره صورتم بود.
-مجبور بودم...یا حداقل فکر می کردم که غیر از این راه ، چاره ای نیست...
-حالم ازت بهم می خوره
دست به سینه شدم و خونسرد سری تکون دادم
-مهم نیست
-با دیدن نگاهت و شنیدن صدات ، خریتم برام زنده میشه...حالم بد میشه...حالم از دیدنت بد میشه
-عادت می کنی
-دلم می خواد با ناخن هام تمام صورتت را خراش بدم
-اونم به وقتش..شاید قسمتت شد
کلافه به یقه کتم آویزون شد.
-از خونسردیت عقم می گیره
و ناگهان ، بی درنگ ازم فاصله گرفت و دو قدم اونطرف تر خم شد و همون دو لقمه نهار ظهر را برگردوند.
به سمتش رفتم. با شرمندگی روش رابرگردوند و سعی کرد با دستش منو به عقب هل بده.
-آروم...بهتری الان؟
-من...
هنوز از کمر خم بود و بی رمق عق می زد.
-من...
-هیش...وقت برای حرف زدن زیاده...
تقلا کرد تا از حصار دستهای من آزاد بشه.

romangram.com | @romangram_com