#آخرین_شعله_شمع_پارت_61
با دقت و احتیاط روی ویلچر نشوندمش و هدایتش را به عهده گرفتم.
-عمو می خوان با ما نهار بخورند.
مخاطبم دختری بود که ندونسته تو دام یه تراژدی تکون دهنده افتاده بود و تمام تقلایش فشار دادن انگشتهای ظریفش بود.
سری تکون داد و پشت سر من راهی شد.
میز چهارنفره مون حتی با وجود مهمونی که اولین بار رد نگاهش روی اعضای خونه ، پشت یک ضیافت نهار می نشست ، رنگی نبود. ساده بود....دو تا ظرف یکبار مصرف و دو تا کاسه سوپ...اقای محجوب هم به تبعیت از هم شهری دوران قدیمش ، همون سوپ میکس شده شل و ول را می خورد. ...
ترلان تنها تونست به رسم ادب دو لقمه سنگین را توی دلی که می دونم ولوله و پر آشوب بود ، جا بده.
-همین؟
-ممنون...میل ندارم
صدای عمو نگاهش را به اون سمت چرخوند و دوباره نگاه پر استفهامش دست به دامن من شد.
-عمو گفتند چرا اینقدر کم؟
نگاهش چنان میخ نگاهم شد که تا ته حرفش را خوندم. مگه می شد در مقابل مردی که با لب نداشته با قاشق چایخوری به زحمت و به سختی سوپ شل و میکس شده را فرو میداد ، چلو کباب چرب و چیلی لقمه زد و دو لپی توی دهن چپوند!!!
-میل نداره عموجون...اصولا کم غذائه!
عمو لبخندی زد که فقط من می دیدم. صداش لرزید وقتی به سمت ترلان رو کرد و گفت:( ترلان جان...برو استراحت کن تا ما غذامون تموم شه...)
ترلان آشفته و بی قرار به چشمان عمو زل زد. لرزش صدای عمو را موقع تلفظ نامفهوم اسمش حس کرده بود یا نه نمی دونم اما نگاه مرطوبش بی قرار بود.
-عمو می گن برو استراحت کن تا ما نهارمون تموم شه...برو تو همون اتاقی که...
حرفم را خوند و با سرعت بلند شد و در لحظه ای غیب شد.
******
ترلان
روتختی سفید با اون گل درشت نیلی بنفش توی دستهام مچاله شده بود و تاج میله ای تخت تکیه گاه بدن لرزونم بود.
باورش سخت بود اما واقعیت داشت..وجود داشت و لرزش تن و بدنم گواه حقیقتی بود که می تونست زندگیمو عوض کنه...
ننو وار تکون می خوردم و این نفس تنگ شده را به بیرون فوت می کردم...چند لحظه قبل روبرویم بود مردی که نقاب نداشت اما مرد داستانم بود...مرد شبهایی که مادرم با اشکی که مخفی می کرد از بودنش حرف می زد...از یک قصه...نه قصه شاه پریون و نه قصه بز بز قندی....قصه مرد نقابداری که رفت...که نموند که بخشید و گذشت....یکی بود یکی نبودِ خوش آهنگش هنوز توی گوشم بود شش سالم بود یا پنج سالم یا کمتر ، نمی دونم ..اما می فهمیدم که قصه شبهای من قصه زمین نیست..آدماش روی ابرها زندگی می کنند و خونه هاشون اون بالاست...مثل خونه غول لوبیای سحرآمیز...قصه درد داشت اما من فقط تو رویای ابر و خونه های پفکی و قلنبه اون بالا بودم....مرد جوونی که همیشه نقاب می زد....با دیو بلاد خور جنگیده بود...هه..حتی نمی فهمیدم بلادخور چی هست....فقط می دونستم یه اسمه..اسم دیو قصه م...جنگیده بود و زخمی شده بود ....دیو با آینه قدرتمندش ،صورت قهرمانمون را گرفته بود و توی آینه زندانی کرده بود ....قهرمان دیو را شکست داد اما آینه هم شکست و هیچوقت نتونست صورتش را پس بگیره....وقتی برگشت زن و بچه ش ترسیدند...صورت نداشت !! رودخونه نور را به زن و بچه تازه به دنیا اومده ش نشون داد و گفت کنار این رود خونه اینقدر برید و برید تا برسید به نور و اونجا زندگیتون را بکنید....و خودش رفت...نقاب زد و رفت....
-حالت خوبه؟
تکونی خوردم...
-گفتم حالت خوبه؟
چرا این زبون سنگین نمی چرخید؟...چرا این فک قدرت حرکت نداشت؟
هنوز نگاهم به چشمانی بود که زیر دو تا اخم سنگین ریز شده بود و خیره وجودم بود. به سمتم اومد..لبه تختنشست..تخت بالا و پایین شد درست مثل دل و روده من که تاب همون دو لقمه غذای عذاب آور را نداشت.
دستش روی پیشونیم نشست...چقدر داغ بود...بی حواس سرم را عقب کشیدم...انگشتهاش روی نبض دستم حرکت کرد.
-یخی چقدر تو دختر؟ ...فشارت بازم افت کرده....
فشار..فشار..فشار...کدوم فشار افت کرده بود؟ فشار حقایقی که ته مانده های انرژی این روزهای نابسامان زندگی ام را نشونه گرفته بود؟!
-دراز بکش ...
مقاومت کردم..ناخواسته به رسم عادت...پوست کلفت بودم و مقاومت کردن خمیره زندگیم شده بود...با فشار دستهایی که روی شونه هام چنبره زد دراز کشیدم...ندیدم چی زیر پاهام گذاشت که بالا رفت...
-چند لحظه همینطوری چشماتو ببند..بهتر میشی ...الان بر می گردم...
-چه جوری اینطوری شدن؟
-گفتم چشمهاتو ببند ...به اضافۀ دهنت البته!
romangram.com | @romangram_com