#آخرین_شعله_شمع_پارت_60
کش و قوسی به بدنم دادم و ماشین را روشن کردم.
-اشکال نداره ..
-قرار بود دیشب بیام بهت سر بزنم اما کارم فشرده شد ..نتونستم
-ممنونم
-دارم میرم خونه...باید یه کم بخوابم عمو را ظهر ترخیص می کنند...خودم هم امروز مطب نمی رم...نهار می گیرم بیا اینجا...
انتهای جمله مو با تردید ادا کردم .انگار ته دلم نگران نیومدنش بودم. نگران اینکه همه بازیهایم را نقش بر آب کند و آخرین مرحله را واگذار کنم.
-عموتون نهار چی باید بخورن؟
حس کردم صداش یک لرزش خفیفی داره.
-پرستارش دو سه ساعت دیگه میاد و براش درست میکنه.....تو مطمئنی حالت خوبه؟ ضعف داری هنوزم؟
-...باشه میام..
-از خاله ملی هم عذرخواهی کن از جانب من ..دیشب دیر وقت بود نشد بهش زنگ بزنم بگم نمیام...
و بدون اینکه منتظر حرفی باشم تماس را قطع کردم.
به عادت همیشه اول دوش گرفتم . شلوار گرمکن محبوبم را پوشیدم. تنها شلواری بود که با اون می تونستم راحت بخوابم..اینقدر از عمرش می گذشت که رنگ سفیدش کاملا خاکستری شده بود .
به اندازه ای له و لورده بودم که با همونبدن نیمه پوشیده ، خودم را روی تخت انداختم. دستهامو به اطراف باز کردم و چقدر خدارو شکر کردم که شریکی ندارم که قسمتی از تخت را اشغال کرده باشه و آزادی عمل منو بگیره!
******
مثل عزرائیل بالای سرش ایستاده بودم. چهارچوب در را اشغال کرده بودم تا مبادا فکر فرار به سرش بزنه.
-پس شما ترلان خانوم هستید
نگاه متاثر و غمگینش به سمتم چرخید.
به جای ترلان جواب دادم:( بله عموجون ایشون ترلانه...)
دستهاش را توی هم گره زده بود و فشار می داد. از همون فاصله هم می تونستم حرارت التهابی که تمام بدنش را فرا گرفته حس کنم.
-بشین دخترم
از حرکت دست عمو ، که صندلی کنار تختش را نشون می داد ، حرفش را خوند و با احتیاط نشست.
-سختته؟
متوجه حرفش نشد و دوباره نگاهش به نگاهم آویزون شد.
-میگن سختته؟
و دوباره خودم جواب دادم:( البته که نه....) به تبعیت از من سری تکون داد و با تمام انرژی ای که می دونستم این روزها به انتهایش رسیده ، سعی کرد لبخند بزنه.
-از آشناییتون خوش ...
-منم همینطور
نگاه عمو مرتب پر و خالی می شد و لحظه ای سایه سنگینش را از روی مردمکهای لرزون ترلان بر نمی داشت. و ترلان لحظه به لحظه زیر این نگاه داغ جمع تر و جمع تر می شد. قفسه سینه ش اینقدر سنگین شده بود که به زحمت حرکتش را حس می کردم .
به فریاد جو غصه دار و قصه دار اتاق رسیدم و دستهامو از چهارچوب جدا کردم .
-آقا محجوب نهارتون را حاضر کرده ..براتون میارم اینجا...ترلان هم مثل من گرسنه ست
-منم میام پیش شما
انتظار نداشتم به این سرعت دل ببازه..!!! با تعجب به نگاه مشتاقش خیره شدم.
-باشه عموجان....بذارید کمکتون کنم روی صندلیتون بشینید
romangram.com | @romangram_com