#آخرین_شعله_شمع_پارت_59

به زحمت سرش را از روی سینه م بلند کرد و خواست اعتراضی بکنه که بی حوصله گفتم:( تو دیگه لطفا هیس!)
نالید:( اسم عموتون چیه؟)
لحظه ای ایستادم. انگار محرمانه ترین سوال عمرم را پرسیده باشه.
-چطور؟
-می خوام بدونم
-خودش بهت میگه....
حرفی نزد. ولی انقباض عضلات بدنش را زیر دستم حس کردم.
روی تخت گذاشتمش.
-از دخترایی که زرت زرت از حال میرن خوشم نمیاد....
صدای توکا از پشت سرم غافلگیرم کرد:( خواهرم مرده خوش اومدن شما نیستآآآ...آقای دکتر!) فهمیدم دلش از کجا خونه. بی توجه به اون رو به ترلان ادامه دادم:
-از این به بعد صبحونه ت را کامل می خوری...امروز نه صبحونه درست خوردی نه اون دو تا قاشق برنج خالی اسمش نهار بود...انگار متوجه وضعیتت نیستی تازه چند روزه از اتاق عمل اومدی بیرون...با این قد بلندت بعید می دونم پنجاه کیلو هم وزن داشته باشی....می خوام ماهی حداقل یک کیلو اضافه کنی...
توکا روبرویم کنار پنجره ایستاده بود. دست به سینه شد و با تمسخر گفت:( چاق و چله شو تا آقا گرگه بیاد بخورتت!) نگاهش طوفانی بود. وروجک برای من زبون تیز کرده بود!
-مواظبش باش..الانم برو یه لیوان شیر گرم با دو سه تا خرما بیار بخوره...
قدمی به سمتش رفتم .نگاهم طوفانی شد مثل خودش و از اونجاییکه تو این مدت کوتاه خوب شناخته بودمش ، سریع غلاف کرد و صلح طلبانه گفت:( وکیلید بالاخره یا دکتر؟)
با سردترین لحن ممکن گفتم:( به گنجشکها فضولی نیومده وگرنه آقا گرگه لقمه چپش میکنه.....لازم شد از خواهرت بپرس جوابتو می ده...) دلم می خواست دو سه تا دری وری هم چاشنیش کنم اما چهره ناز و ملوسش ناخوداگاهم را تحت تاثیر قرار می داد .
لبش را به دندون گرفت و نگاهش را دزدید. عقب گرد کردم و در حالیکه به سمت در می رفتم گفتم:( وایسادی هنوز که! نشنیدی گفتم براش چی بیاری؟)
حرکتش را حس کردم. ناخواسته از نمایش قدرتم لذت بردم. همون نفس مردانه اصیل ایرانی ام. لبخندی گوشه لبم نشست.
-چی شد؟
سوال خاله ملی روی پله ها متعجبم کرد. انتظار داشت چی شده باشه؟ دامنه محرمیت منو تا کجا تصور کرده بود؟؟؟
به زحمت لبخندم را جمع و جور کردم
-خوابیده....ضعیف شده...
از کنارش گذشتم.
-می رم بیمارستان...شب دیر میام...
-شب میای اینجا؟
-آره تو خونه تنهام....عمو هم که تا فردا مرخص نمیشه...یه سر میام خونه به ترلان سر بزنم دوباره بر می گردم بیمارستان هم شیفتم هم کنار عمو هستم...
-فدات بشم..شام میذارم کنار برات.
عاشق قربون صدقه رفتناش بودم...
-فعلا
و از خونه خارج شدم.
*********
-بهتری؟
با صدای خواب آلودی گفت:( خوبم)
نگاهی به ساعتم انداختم...اوف شش صبح بود !
-بیدارت کردم...حواسم به ساعت نبود.

romangram.com | @romangram_com