#آخرین_شعله_شمع_پارت_58

-به زنداییت زنگ زدی؟
-نه..هنوز
-الان رفتی خونه زنگ بزن..آدرس نده اما خیالش را راحت کن...به موقعش به اونها هم آدرس می دی
-تهران نیستند..قرار بود برن اهواز...
-چه بهتر...
-منم باید برم اهواز
-میری...چند روز دیگه...شاید دسته جمعی رفتیم...من..تو ..توکا ...
حرفی نزد...این دختر گاهی تمام ساخته های ذهنم را بهم می ریخت ...انتظار نداشتم به این راحتی به منِ غیر قابل اعتمادش نقشی داده باشه و حضورم را درسفر حیاتی زندگیش بپذیره..کنار خودش کنار خواهرش! برای کشف هویت مخدوش شده اش!
-حالت خوبه؟
-نه خوب نیستم
تو دنیای خودش بود. آروم و صادق ..بدون هیاهو
-متاسفم که عصبی شدم...گفتم حتما ترسیدی که از اتاق زدی بیرون..مثل خیلی از آدمهای دیگه...
حرفی نزد.
رسیدیم. ریموت را زدم و ماشین را به داخل حیاط بردم. پیاده شد به سمتم چرخید و با صدایی به پایینی زمزمه گفت:(حالم خوب نیست...)
هنوز یک دستم روی فرمون بود که نگاه بی فروغش را دیدم و قامت بلند و ظریفی که در کسری از ثانیه روی هوا معلق شد. به پیاده شدن نرسیدم و با تمام عضلات کوتاه و بلندم کشیده شدم و فقط تونستم به پهلوش چنگ بزنم و با یک دست نگهش دارم. بدنش به اندازه ای سنگین شده بود که اگه حرارت تنش نبود حتم می دادم جان داده. با هزار مکافات به داخل ماشین کشیدمش و روی صندلی گذاشتمش. نفسم از حرکات سنگین و اورژانسی در یک فضای کوچک به شماره افتاده بود. نفسی تازه کردم و پیاده شدم و از سمت دیگه کنارش رفتم. باورم نمی شد از حال رفته باشه...برای چی؟؟ پوزخند زدم ..به خودم ..به اینکه فکر می کردم همه آدمهای دنیا پوست کلفتند!
دو سه روز بود تحت فشار عصبی بود...اونهمه تنش و اونهمه استرس و اون زنانه فیزیولوژیکی بی موقع! تمام انرژی داشته ونداشته ش را به یغما برده بود.
بلندش کردم و به سمت خونه رفتم. توکا با شنیدن صدای ماشین با احتیاط به تراس اومد. با دیدن بدن بی جون ترلان روی دستهای من ، رنگ از صورتش رفت و همون دو پله منتهی به حیاط را هم نتونست تاب بیاره و همونجا نشست. ترسیدم این یکی هم از حال بره...بلند گفتم:( چیزی نیست همین الان فشارش افتاد...تا الان خوب بود....بدو یک آب نمکی چیز شوری براش بیار)
تکونی خورد و بی حرف و حدیث به داخل برگشت. دو ثانیه نشد که خاله ملی هم تو چهارچوب در ظاهر شد.
-وای خدا مرگم بده
کفشهامو کندم و وارد شدم...خونه تماما فرش بود و هیچ کس اجازه نداشت با کفش واردش بشه.
-چیزی نیست
روی کاناپه گذاشتمش و از دستهای لرزون توکا آب نمک را گرفتم.
لبش را کمی تر کردم و چند قطره از محتویات لیوان را روی زبونش ریختم. تکونی خورد. با ضربه آرومی روی گونه های بی رنگش چشمهاشو باز کرد.
-الهی بمیرم ترلان چی شد یهو؟
خیلی زود متوجه اوضاع شد. لبخند نصفه نیمه ای زد و به توکا گفت:( کمک کن برم تو اتاق..باید بخوابم) اینقدر صداش ضعیف بود که خاله ملی که با کمی فاصله ایستاده بود ، متوجه نشد.
-چی گفتی مادر؟
به جای اون جواب دادم:( می خواد بخوابه...می برمش به اتاقش..) و خواستم بلندش کنم که ترلان مقاومت کرد و خواست بنشینه.
-خودم میرم
می دونستم جون نداره. بی توجه به مقاومتش یک دستم را زیر بدنش انداختم و با دست دیگه تو آغوش کشیدمش.
-ای وای بذار زمین دختر مردمو ..خودش می گه می تونه بره..معصیت داره مادر، هومن جان!
پوزخندی زدم نه به حرفهای خالی ملی به اوضاع خودم که خواسته و آگاهانه درگیر زندگی دو تا شکستنی لاجون شده بود.
-دکترا مَحرمند!
به سمت پله ها رفتم. نگاه متعجب توکا را ندیدم ...اما می تونستم حس کنم...اما صدای غرولند خاله ملی را شنیدم که گفت:( استغفرا... هر کاری دلت خواست بکن بگو محرمی!...انشالا که محرم میشی حالا!)
سری تکون دادم.

romangram.com | @romangram_com