#آخرین_شعله_شمع_پارت_57
نگاهش تا سر زانوهام بیشتر بالا نیومد.
-متاسفم
اگر تو محیط کارم نبودم یقه ش را می چسبیدم و با خشونت بلندش می کردم اما فقط به ضربه کوتاهی روی شونه هاش اکتفا کردم. سرش را بالا گرفت. از نگاه خیسش جا خوردم. از ترس گریه کرده بود؟؟
-چته؟
نهایت بی رحمی ام بود.
-متاسفم
-همین؟ لامصب همین؟
ایستاد. دستهاش را توی هم گره کرد . از شدت فشار نوک انگشتهاش سفید شده بودند درست عین لبهاش...
-نمی دونستم ...خوب شد توکا را نیاوردیم...
-حالم از اینهمه ضعف و زبونیت بهم می خوره
مردمک چشمهاش می لرزید. یک قطره اشک سر خورد و از کنار لبهای بی رنگش گذشت.
-باورم نمیشه همچین آدمهایی هم باشند
کم مونده بود با مشتهایی که توی جیب پالتویم گره کرده بودم بزنم زیر فکش!
-معلومه که هستند! دنیا فقط جای شما خوشگلا نیست..
با استفهام نگاهم کرد.چند ثانیه...بیشتر ..بیشتر و بعد با لحن قاطعی گفت:( ارزش بودن آدمها به قیافه شون نیست...ارزش بودن آدمها به اینه که باشند و لبخند بزنند حتی وقتی لبی برای خندیدن ندارند...لبخند عموت حالمو بد کرد..از وجود خودم...از وجود نالایق و بی ارزش و ناسپاس خودم.....) و دوباره دو قطره اشک همزمان سر خوردند.
برای لحظه ای مبهوت حرفش بودم..چی گفت؟ چی شد؟ این حال نزار از روی ترس نبود ....!!
-تو چی گفتی؟
-می خوام برم..نمی تونم اینجا بمونم....
و سریع به سمت پله ها رفت. هنوز از جواب محکم و خارج از انتظارم سر بودم...به دنبالش دویدم.
-می رسونمت
حرفی نزد.
-فردا مرخص میشه.
..
باز هم حرفی نزد.
-آدرس خونه مو یاد گرفتی؟ می تونی خودت بیای؟ بهت زنگ می زنم که بیای..باید کارتو شروع کنی...
انتظار داشتم مخالفت کنه اما باز هم سکوت کرده بود.
-سوار شو
-پیاده میرم
-سوار شو ترلان...خونه کار دارم...باید ترتیب مرتب شدن سوئیت بالا را بدم...مامانم هم فردا پس فردا میارم که شما را ببینه و قرارداد را ببندیم...
-چی به سرشون اومده؟
اول متوجه سوالش نشدم.بعد از کمی مکث گفتم:( خودش برات میگه...)
سری تکون داد.
سوار شد. سرش را به شیشه ماشین چسبونده بود و به گوشه داشبورد زل زده بود. نه یک سانت اینطرف تر نه یک سانت اونطرف تر.
بی دلیل به تقلای عوض کردن حال و روزش افتاده بودم. یاد خودم افتادم وقتی اولین بار گوشه یه آسایشگاه پرت و بی امکانات دیدمش....زار زده بودم و به شدت احساس تنهایی می کردم. اما این دختر زار نزد!
romangram.com | @romangram_com