#آخرین_شعله_شمع_پارت_62
-توی جنگ؟
-نمی تونی ببندی نه؟
-نگاهش با همه فرق داره
حس می کردم دارم هذیون می گم اما می دونستم کاملا هوشیارم...
برگشت..قدم رفته را برگشت و بالای سرم ایستاد. نگاهش چنان تیز و دقیق بود که تا ته ذهنم را شکافت.
-چی می خوای بگی؟
-منو اتفاقی انتخاب نکردی ...حتی تصادفی هم منو ندیدی..نه؟
نگاهش چنان تغییر کرد که با همون افت فشار تشخیصی جناب دکتر هم، می تونستم منقبض شدن عضلات صورتش را ببینم.
دو زانو کنار تخت نشست...مثل ژست مرسوم خواستگاری غربی ها !
-تمام شب بیدار بودم....باور کردنی نیست اما یه پازل بهم ریخته و داغون داره توی ذهنم جمع میشه...یه بازی که تو گرداننده ش بودی اما چرا تو؟
دستهام توی دستهاش قفل شد.
-آروم..آروم...یه کم حرف نزن...داری می لرزی..به هیچ چی فکر نکن....آروم....آروم....
داد زدم...یعنی سعی کردم داد بزنم اما همه وجودم داشت ته نشین می شد...حتی صدایم...
-آرومم....
-باشه..باشه....
نیم خیز شدم که بشینم...نمی خواستم در موضع ضعف باشم حتی ظاهرم!..ریز ریز بدنم داشت می لرزید.سلول به سلول...این لرزش لعنتی کارم را سخت می کرد...مقاومتم را تارو مار می کرد...
-بخواب...بلند نشو
نشستم با تمام مقاومتهایش نشستم.
-حالم خوبه...
پوزخندی زد.
-از دیروز صبح حالت خوبه!!
نالیدم:
-از وقتی دیدمش...دیدم که واقعیت داره...داره مگه نه؟
-آروم باش ! تا به خودت مسلط نشی هیچ حرفی نمی زنم
با لبخند شکسته و با لبهایی که از شدت هیجان می لرزید گفتم:( خوبم...حرف بزن تا نمردم...)
-آروم..بذار به وقتش...
دستهامو از میون انگشتهاش بیرون کشیدم.
-وقتش الانه...الان...
-آروم باش...
سرم گیج می رفت...خنده دار بود که ذهنم از دیروز با سرعت لاک پشتی ، تونسته بود تکه تکه روزمره های دیروز و امروزم را کنار هم بنشونه و به این نتیجه برسه..نتیجه ای که تا همین چند روز پیش اصلا فرض محال بود....
سرم را به پشتی تخت تکیه دادم. چشمانم را بستم.
-ترلان از اینکه اینقدر ضعیف ببینمت متنفرم...
فعلا حتی ارزش نیم نگاهی هم نداشت...این طعم تلخ حرفهاش حتی آزرده ام هم نمی کرد ....الان و در این شرایط...یک حربه بود برای پاسخ ندادن ..اما نیازی به پاسخ نبود....زمزمه کردم:
-بابامه نه؟
romangram.com | @romangram_com