#آخرین_شعله_شمع_پارت_29

گوشیم زنگ خورد. با اکراه دکمه را فشار دادم و تماس برقرار شد.
-یکی از قرارهام کنسل شده و الان وقتم آزاده...بگو کجایی بیام دنبالت..اینطوری زودتر به کارهامون می رسیم ..ضمنا باید یک سری فرم هم پر کنی ..فرمهای بیمارستانی و مددکاری و غیره و غیره....همشون همراهمه...می تونی تو ماشین پر کنی....
پوفی کردم و با اکراهی چند برابر بیشتر ، آدرس دادم. انتظار داشتم به خاطر دوری مسیر نظرش تغییر کنه ولی بر خلاف انتظارم گفت:( چه خوب..همون نزدیکی هستم ده دقیقه دیگه اونجام) ....
از پر کردن فرمها و رفتن به ازمایشگاه و دادن ازمایشهای اولیه و رفتن نزد متخصص و تمام این رفت و
برگشتها ، تنها چیزی که به ذهنم مونده ، خونسردی و آرامش عجیب کیان بود..انگار ایمان داشت که انتخاب من انتخاب صحیحی بوده..بیشتر رفت و امدها را خودش به تنهایی انجام می داد مگر مواردی که حضورم ضروری می شد...نتایج آزمایشات هر دو طرفمون به طرز باورنکردنی ای با همدیگر سازگار بود..تمام کارها را با درایت و صبر و با نظم خاصی پیش می برد و برای آدمی مثل من که در زندگی شخصی ام چندان منظمنبودم کمی سخت و خسته کننده بود و از همه مهمتر طوری برنامه ریزی می کرد که به خواست موکلش اصلا هویتش را فاش نکند .....نمی دونم چقدر این مراسمات و انتظارات طول کشید...وقتی به خودم اومدم طبققرارمون بهم اعتماد کرده و قبل از عمل ،چک توی حسابم ریخته شده بود و دو روز به روز عمل باقی مونده بود که کیان یک ملاقات دیگه را ترتیب داد ...
-چی میل دارید؟
نگاهش را که دقایقی بود روی چهره درهمم می چرخوند به سمت گارسون گرفت و بی حوصله گفت:( برای استارتر بی زحمت سوپ مخصوصتون....بعد از اون تصمیم می گیریم...) و محترمانه ردش کرد.
-چته؟
-نگرانم....
-می ترسی؟
-نترسم؟ قراره باقی عمرم را ناقص زندگی کنم
حرفی نزد .دست به سینه به پشتی صندلیش تکیه داد و دوباره رصد کردن صورتم را از سر گرفت.
-سردته؟
-نه
-پس چرا اینقدر بی رنگ و رو شدی!
سری به طرفین تکون دادم و نگاهم را به سمت اکیپ پر سروصدا و خندون دختر پسرهای سه تا میز اونطرف تر کشوندم و سعی کردم با اینکار تحمل نگاه های دقیق و سنگینش را برای خودم آسونتر کنم.
-تولد یکیشونه
نگاهم دوباره به سمت کیان چرخید که داشت همون طرف را نگاه می کرد
-می شناسیشون شما؟
-نه...
-پس تولد؟
-کور که نیستم دارم اون کیک تولد را وسط میز می بینم
از خودم و بی توجهی و بی دقتی م حرصم گرفت و بیشتر از اون به خاطر سوال احمقانه ام! گاهی بی نهایت بیشعور و کور می شدم!
-بفرمایید سوپتون..امری باشه؟
کیان سری تکون داد و مرد بلند قد فرم پوشیده رفت.
-هیچ جای تهران سوپ شیر به این خوشمزگی پیدا نمی کنی!
باز هم یک سوال احمقانه و بی فکر دیگه:( از همه جاش شیر خوردید مگه؟) چنان با صدای بلند خندید که اون اکیپ پر سرو صدا هم برای لحظه ای ساکت شدند و به سمتمون برگشتند.
من احمق!! حرف زدم!! این چه جمله بندی ناقص و مزخرفی بود!!اون هم مقابل یک مرد جوون! سرم را با نهایت انعطاف پذیری ممکن ،توی کیفم فرو کردم و مثلا ریلکس و بی خبر به جستجوی گوشی م مشغولم!
-کجا گذاشتم این گوشی رو؟
و شلیک خنده دوم!! دیگه نمی تونستم وانمود کنم ریلکس و عادی ام...صورتم گر گرفت و با چشمهایی که گرد شده بود به مرد مقابلم زل زدم..
نفسی گرفت و گفت:( نه...ولی تو بیشتر رستورانهای تهران غذا خوردم ....)
با عجله سری تکون دادم و اولین قاشق از سوپ شیر را تو حلقم فرو کردم.
-داغه!
دیر گفت ! ...و من با تمام وقار به جا مانده ام در عرض این چند دقیقه گذشته ، سعی کردم بدون دلقک بازی مضاعفی لقمه سوزاننده داخل دهانم را فرو بدهم....

romangram.com | @romangram_com