#آخرین_شعله_شمع_پارت_30
-سوختی؟...خوب شد..حداقل یه کم رنگ گرفتی!
خودم هم حس می کردم حرارت همون یک لقمه صورتم را قرمز کرده.
کمی طول کشید تا سوزش لب و دهنم برطرف بشه.
-اتفاقی افتاده؟
- نه ، چطور؟
-اینجا و این قرار ؟
-آهان....مطلبی هست که فکر کردم بهتره باهات در میون بذارم
با کنجکاوی به او خیره شدم. شاید در این چند هفته گذشته این اولین بار بود که مستقیم و خیره نگاهش می کردم. چشمهاش توجهم را جلب کرده بود .انگار تا حالا متوجه گیرایی اونها نشده بودم. همیشه به نظرم معمولیمیومد!!!والا!
-تو این چند وقت ناخواسته و البته بیشتر خواسته ، از تو و زندگیت اطلاعات مفیدی جمع کردم..اینکه تو چه شرایطی و با چه کسانی زندگی می کنی، اینکه حامد پسر مجردی که زیاد دَم پَر تو و خواهرت می گرده کیه و چه کاره ست ..اینکه کارت چیه و کجاها میری و میای...خلاصه همه چی..اونم به طور کامل و مستند!..
نگاهش طوری شده بود که دلم می خواست بی درنگ بلند شوم و نگذارم ادامه حرفش را بزنه اما ته دلم مطمئن نبودم که درست پیش بینی کرده ام یا نه. نگاهش مثل یک خریدار بود..اعصابم داشت کش می اومد...طاقت این جور نگاه ها را نداشتم.
-خب؟
سرش را کمی پایین تر گرفت و بیشتر نزدیکم شد و با صدای آرومی مثل پچ پچ گفت:(خواسته ای ازت دارم که در ازای قبول کردنش ، مبلغ 50میلیون دیگه نصیبت میشه....) بعد راست نشست و مدتی در سکوت به چهره بهت زده من که معلوم بود انتظار چنین حرفی را نداشته ، زل زد و بعد اضافه کرد:( فکرتو خرابنکن...کار بدی نیست..نه خلافه نه غیر قانونی و غیر شرعی!) از شنیدن کلمه شرع بلافاصله ذهنم
ناخوداگاه به سمت مسائل مثبت هجده کشیده شد .انگار دست دلم رو بود که بلافاصله با پوزخند گفت:( آخه کجای دنیا یه کار چند ده هزار تومنی را با یک چک 50میلیونی راه می ندازند..نکنه فکر کردی پری
دریایی هستی و تافته جدا بافته که تخیل صیغه چند ده میلیونی تو ذهنت نقش بسته؟ هان؟)
تمام تنم از تاثیر تحقیر کننده کلماتش و از شرم رو شدن فکر بچه گانه ام ، جمع شد...حس کردم مثل یک دستمال کاغذی خیس شده در حال فروپاشی و نازک شدنم...
-ببین خانوم ترلان خانوم!..
سکوت نابهنگامی کرد طوریکه از جمع مچاله شده وجودم به بیرون سرکی کشیدم تا ببینم چرا حرفش را قطع کرده...همه جا امن بود و امان ، غیر از دهلیز چپ و راست من بدبخت!
-ببین خانوم ترلان خانوم!..بلافاصله بعد از عمل یه چک به مبلغ چک اول می ریزم به حسابت یا اگه خواستی دستی تحویلت میدم...و از شما می خوام که ......
دوباره سکوت! تمام وجودم گوش شده بود که هزینه این دست و دلبازی چیست؟ اما سکوتش شکستنی نبود...طاقتم تمام شد و با درموندگی ناخواسته ای گفتم:( می خواین چیکار کنم؟)
انگار عنوان کردنش برای خودش هم راحت نبود.نفسی تازه کرد و یک قاشق از سوپ سرد شده مقابلش به دهان گذاشت و گفت:( می دونی که این 100میلیون می تونه زندگی تو و خواهرتو زیر و رو کنه...با
چک اول تنها می تونی یه خونه مستقل نقلی وسط شهر بگیری ولی چک دوم می تونه سود خوبی برات
داشته باشه....می تونی بذاری بانک سودشو بگیری..می تونه خیالت رو از بابت یه جهیزه آبرومند برای توکا راحت کنه....نگو که هیچوقت به این مسائل فکر نکردی...نگو که گاهی دخترها به خاطر همین اجبار عرفی بی دلیل و بی منطق ، به خاطر نداشتن جهیزیه بهترین خواستگارهاشونو رد نکردند..نگو که نشنیدی ..حتیشاید خودتم تجربه کرده باشی...بهرحال تا این سن حتما خواستگار داشتی ...بدریخت نیستی ...تازه خیلی هم جذابی پس حتما خواستگارهای خوبی هم داشتی توی دانشگاه توی درو همسایه تو محل کار....اینارو گفتم که بدونی این پول یعنی این چک دوم خیلی کمکته...بیشتر برای آینده توکا و حتی خودت...)
مثل شیطان داشت وسوسه ام می کرد...تمام حرفهاش عین حقیقت تلخ روزگار یکی بود یکی نبود ِ زندگی ام بود...
-ولی شما نگفتی برای چی....
حرفم را قطع کرد و در حالیکه به گارسون اشاره می کرد ، گفت:( جوجه می خوری؟) هنوز جوابی نداده بودم که گارسن بالای سرمان ظاهر شد.
-دو تا چلو جوجه با تمام مخلفات
گارسون سری خم کرد و رفت. دفعه اولش نبود که بدون اینکه نظرم را بخواهد غذا سفارش می داد...یکی دوبار دیگه در طی همین چند هفته رفت و امدمان هم همین کار را کرده بود.مهم نبود..مهم حرفی بود که با تعلل و حاشیه چینی به تاخیر افتاده بود.
-میشه رو راست حرفتون رو بزنید لطفا
-البته که میشه...اما بنا به دلایلی باید قبلش مطئن بشم که امکان پذیرشش از طرف تو بالای هفتاد هشتاد درصده...
شاکی و معترض گفتم:( با چیزی که حتی حدس هم نمی تونم بزنم چه جوری موافقت کنم؟؟؟)
- پس شاید بهتره بمونه برای وقتی که ذهنت آمادگی کافی داشته باشه تا حداقل بتونی حدس بزنی...اینطوری کمتر شوکه میشی
رسما داشت با اعصابم گرگم به هوا بازی می کرد...بی طاقت و عصبی بلند شدم و همزمان گفتم:( ازبابت پیشنهاد پنهونیتون ممنون...همون اولی کافی بود) و خواستم از میز فاصله بگیرم که مچ دستم را گرفت.بدون اینکه به روی خودم بیارم خوشحال شدم که تیرم به هدف خورده و الانه که کنجکاوی ام را برطرف کنه. با خشونت دستم را آزاد کردم و با حرکت سرِ او که به صندلی ام اشاره می کرد ، نشستم.
-بعد از عمل حواست باشه که کمتر جوش بیاری برای فشار خونت خوب نیست بخصوص با یه کلیه کمتر!
مکثی کرد و در مقابل نگاه منتظرم لب باز کرد:
romangram.com | @romangram_com