#آخرین_شعله_شمع_پارت_24
جا خوردم و برای لحظه ای زبونم بند اومد و او ادامه داد:( دو سه روز خونه من می مونید تا بتونم یه جای
خوب براتون پیدا کنم)
نمی فهمیدم لطفه یا زوره؟ محبته یا قدرت نماییه؟....
-گفتم که من هیچ جا نمیام خودم هم تا آخر هفته یه جای مناسب پیدا میکنم و...
-انگار خوشت میاد توهین بشنوی!
-متوجه نیستید؟ من چه جوری باید خواهرمو توجیه کنم که کجا می خوام ببرمش!! اصلا چی باید بهش بگم؟
-قبلا باید فکر اینجاشو می کردی
-حالا نکردم ، چیکار کنم؟
-خیلی ساده همه واقعیت را براش تعریف کن...کار خلاف شرع که نکردی کار غیر قانونی هم انجام ندادی..از چی نگرانی پس؟
-ببنید بالاخره من همه ماجرا را براش تعریف می کنم اما..اما..نه الان ..و چه جوری خونه شما موندن را
توجیه کنم؟؟؟بهتره بعد از اینکه خونه پیدا کردیم از خونه زندایی اینا بریم...
پشت چراغ قرمز طولانی شریعتی بودیم. به سمتم چرخید. نگاهش بی ملاحظه و تند بود.
-یه کم به عقل ناقصت رجوع کن!..حامد خیلی خطرناکتر از اونیه که تو و زنداییت فکر می کنید...یه مشت
رفیق فابریک خلاف و چاقو خورده و چاقو کش داره دو سه جین دوست لات و قاچاقچی داره...سه چهار تا
دوست گرمابه و گلستان دزد و بی ناموس داره....دلت نمی خواد که یه شبی نصفه شبی یا اصلا یه بعدازظهر که خواهرت داره آسه آسه تو کوچه قدم می زنه یه ماشین کنارش ترمز کنه و دو تا غول حروم خور بکِشنش تو ماشین!..
تنم یخ کرد. ولی محال بود حامد بخواهد از اینکارا بکنه.
-محاله حامد اینقدر پست باشه اون توکارو دوست داره اذیتش نمی کنه..دیگه اینقدر هم بی غیرت نیست!..تازه مگه آدم ربایی به همین کشکیه! اصلا مگه میشه ؟دیگه دوره این کارا گذشته!
-اِ؟ که اینطور!...پس اینهمه آدم ربایی و هزار تا کثافت کاری دیگه لابد قصه ست!..پس بی زحمت یه توک پا برو تو کلانتری برو تو دادگاه ها و ببین چه خبره!
نفسی تازه کرد و با تحکم بیشتری ادامه داد:( بر فرض حامد دلش نیاد توکارو بترسونه، اما تو چی؟ بی خیال تو که نمیشه! تویی که قصد کردی توکارو از چنگش دربیاری! اگه برات یه برنامه ردیف کنه که یه مدت کوچولو از شر مزاحمتهات راحت شه یا یه جوری تو منگنه بذارتت که به خواسته هاش تن بدی ؛ چی؟)
کمی صاف نشستم. درد روی شقیقه م داشت خودنمایی می کرد. نمی دونم کیان هیجان داستانش را بالا برده بود یا بدن یخ کرده من داشت به تقلای گرم شدن می افتاد و تبم را بالا می برد.
-ببینید....
صدام گرفت. با تک سرفه ای صافش کردم.
-ببینید حامد گاهی به دور از چشم زندایی م پاش به بازداشتگاه باز شده ، یه کم هم بد عنقه و خیلی هم شکاکه ولی این وصله ها خیلی گنده تر و ناجورتر از اونیه که به حامد بچسبه...درسته من دل خوشی ازش ندارم ولی پسردایی ِمنه!
با حرص پاشو روی پدال گاز فشار داد و به محض اینکه چراغ را رد کرد ، گوشه ای کشید و ایستاد. ترمز
دستی را چنان با خشم بالا کشید که برای لحظه ای فکر کردم حتما کنده میشه. به سمتم چرخید ؛ با تمام هیکلش نه فقط کمر و گردن!
-انگار سرکار علّیه خیلی پَرتن!
بی حرکت نگاهش می کردم.حرارت بدن یخ زده ام کم کم بالا می کشید.
-سیروس ساتور را میشناسی؟ معلومه که نه! پاتوق پسردایی محترمت اونجاست...کافیه سه ثانیه از کنار اون دخمه که ظاهرا بساط چایی و قلیون داره رد بشی ! خود به خود دو واحد لات بازی ِ کاربردی پاس می کنی!
کلماتی بی اراده و جویده جویده از دهانم خارج شد:( اینارو از کجا می دونی؟)
پوزخندی زد و گفت:( خانوم کوچولو من وکیلم ...به یمن چندسال وکالت ادم شناس شدم...درثانی وقتی ازت خواستم به دریافت چک دوم هم فکر کنی افتادم دنبال کس و کار و خونواده ت..باید می شناختمت..نمی تونستم همینطوری پای یه غریبه رو به خونه زندگیم باز کنم که....اینکه با کی می ری کجا می ری و کیا دور و برت هستند...)
نفس بلندی کشید. با اینکارش به یاد آوردم که بهتره منم یه نفس عمیق بگیرم...داشتم از خفقان واقعیت حرفهاش می مردم.
-بیچاره زندایی م
اینبار نیشخند زد و گفت:( لابد این رو هم نمی دونی که زندایی جونت در جریان کارهای پسرش هست!)
بهت زده به گوشه لبش که هنوز می خندید خیره شده بودم.
romangram.com | @romangram_com