#آخرین_شعله_شمع_پارت_25
-بله خبر داره...یکی دوبار هم پاش به کلانتری محل باز شده ..یعنی باهاش تماس گرفتند تا یه سندی چیزی جور کنه و به قید وثیقه مثیقه آزاد شه..اما خب به روی شما نیاورده..مادره دیگه!
نفسم تنگ شد و همزمان سرم تیر وحشتناکی کشید طوریکه ناخوداگاه در را باز کردم و سرم را بیرون گرفتم...
-خوبی؟
صداش نگران نبود..عادی بود انگار داره حال و احوالپرسی می کنه.
در را بستم و بدون اینکه نگاهش کنم ، زمزمه کردم:(خوبم)
-حالا هر چی می گم بگو چشم...می ریم خونه، بیرون منتظر می مونم تا تو و توکا وسایلتونو جمع کنید بعد یکراست می برمتون خونه خودم...البته یه کم تو خیابونا می چرخیم تا خیالم راحت باشه رفیق رفقای حامد یا خودش دنبالمون نباشن...در ضمن با این وضعیتت هم دیگه نمی تونی بری خونه شاگردت..تماس بگیر کنسلش کن...اصلا شاید احتیاجی هم به تماس نباشه..دیشب اینقدر با حال خراب زدی بیرون که نگفته و ندونسته معلومه قرار نیست دیگه برگردی اونجا...یادم باشه که راجع به اون قضیه هم باید مفصل با هم حرف بزنیم...دوست ندارم کسی که قراره برام کار کنه چیز مخفیانه و پنهونی داشته باشه....
دوباره نفسی گرفت..سکوت کرد و سه باره نفسی گرفت.
-دو سه روزه یه جای خوب و مناسب با پولی که داری پیدا می کنم یه مقدار هم اثاث می ریزیم توش تا قابل استفاده بشه...اونم از پول خودت....ببینم چقد داری؟
با اینکه می دونست باز هم برای تحقیر کردنم سوال می کرد.
-صد تومن
لبخند خاصی زد و گفت:( 50 که می ره برای رهن یه خونه کوچیک پنجاه متری و سط شهر و یه خورده
اثاث..یخچالی گازی تی وی لباسشویی وغیره اگه کم نیاد تازه...می مونه چک دوم همون پنجاه تومنه ،که قراره بره تو بانک و ماه به ماه سودشو بگیری..قراره بمونه برای توکا و خرج درسشو و جهیزیه و آینده ش خلاصه....ای دختر فداکار!...محاسباتم درسته خاله ریزه؟)
دلم می خواست زمین منو ببلعه...کجا رفت اونهمه غروری که یک روز بهش می نازیدم...با خفت عجیبی که ته دلم حس می کردم سری تکون دادم.
-یادت نرفته که برای چی چک دوم را گرفتی!
رگ و ریشه ام داغ شد.پمپاژ شدید خون را توی وجودم حس می کردم.
-با این همه تفاسیری که برات چیدم، انتظار دارم کمی با ملاحظه تر رفتار کنی...نصف زندگی تو متعلق به
خواهرته و نصف دیگه ش مال صاحب چکه البته تا پایان زمان قرارمون ...پس لطفا ادا اطوار های
خودخواهانه ت را کنار بذار و هر چی می گم گوش کن....
کمی مکث کرد تا اثر حقارت بار کلامش را تو تک تک اجزای صورتم ببینه...
-خوبه....
تا جایی که ممکن بود سرم را توی گردنم فرو کردم.نمی خواستم حتی اتفاقی گوشه چشمم هم به اون مرد بیفته.
مردی که خیلی اتفاقی کارتش را توی جیبم پیدا کردم و خیلی آگاهانه و انتخابی بهش زنگ زدم....
خوب یادمه؛ همون روزی که اتفاقی کارتش را پیدا کردم:
اونروز غروب وقتی برگشتم خونه ، نه تنها آروم نشده بودم که از شدت خشم و غصه گلویم خشک خشک شده بود و پشت سر هم سرفه می کردم با هر سرفه انگار ، یک رد چاقو توی گلویم می کشیدم. نمی دونم درد اون سرفه های خشک و تیزبود یا عجز و خشمم که در نهایت چنان اشکم را سرازیر کرد که تا آخر شب که همه بخوابند نمی تونستم دو کلمه حرف بزنم.
-ترلان تورو خدا حرف بزن!
با تعجب از صدای خفه توکا که از زیر پتو سرش را بیرون آورده بود ، به سمتش چرخیدم.
-تو هنوز بیداری؟
از صدای چند رگه و کلفت خودم تعجب کردم.
-مگه میشه خواهرم های های گریه کنه و من بخوابم؟
-میرم یه لیوان آب بخورم.
سریع خودمو به آشپزخونه رسوندم و سعی کردم یک داستان پیدا کنم و این بی ملاحظه گری ام را رفع و رجوع کنم...وقتی برگشتم، سرِ جاش نشسته بود و مغموم گردنش را کج کرده بود.
کنارش نشستم و مردد از اینکه حرفامو باور می کنه یا نه ، شروع کردم:( امروز تو موسسه با یکی از بچه هایی که توکلاسهای نیمه خصوصی شرکت می کنند ، حرفم شد...از اون بچه خرمایه هاست که به عشق یکی از دخترهای اونکلاس ، تمام درسهاشو نیمه خصوصی و با همون دختره برداشته...دختره از همه جا بی خبره اما پسره از اون هفت خطهاست..چند روز پیش حس کردم داره برای دختره مزاحمت ایجاد می کنه و داشت تعقیبش می کرد که بتونه دم خونه ش هم پلاس بشه..دیدم و جلوی پسره رو گرفتم و حالشو جا اوردم...امروز پدرش اومده بود موسسه ، منم کلاس نداشتم ولی مدیر زنگ زد به من و منو کشوند اونجا...یارو هر چی از دهنش دراومد بارم کرد..حرفهای قلمبه و تحقیر کننده..بی پولی من و امثال منو به رخم کشید خلاصه هر چی لایق خودش بود به من گفت...منم جواب دادم ولی بازم نتوستم حالشو جا بیارم آخر هم به اجبار و تهدید مدیر موسسه که دلش نمیومد لقمه چرب و چیلی اون یارو پولداره رو از دست بده ، مجبور شدم کوتاه بیام و ....و...اون چیزی که بیشتر آتیشم زد عذرخواهی م از اون پدر و پسر بود.......)
نفهمیدم این داستانو از کجا دراوردم اما اینقدر اعصاب خورد کن بود که دوباره اشکم سرازیر شد. توکا با خشمی که سعی داشت پنهون کنه ، دستهای لرزونم را گرفت و با دلجویی گفت:( اشکال نداره عزیزم...تو خودت مگه همیشه نمی گی بیرون کار کردن یعنی یه زره فولادی روی اعصابت کشیدن...یعنی حرف خوردن و مقاوم بودن....مگه نمی گی همه همینطورند...خب اینم یکی از همون تیر و ترکشهای اعصاب خورد کن بوده و تمام ...دیگه اینهمه گریه نداره..گور بابای اون یارو و پسر عوضیش!..اونها هم یه جا می خوان ضربه این عوضی بازیهاشونو بخورند...)
اشکال نداشت....نداشت؟؟؟ بی پولی و بی نام و نشون بودن توی جامعه ای که همه گرگ شد ه بودند ، اشکال نداشت؟
romangram.com | @romangram_com