#آخرین_شعله_شمع_پارت_23

-راستش ..روراست بگم که نه وقت شما هدر بره نه من از کار و زندگیم بیفتم...
هنوز نگاهم به اون صورت مردونه اما غریب و یخ روبرویم بود.
-موکل من بیمار هستند و حاضرند برای خرید کلیه از یه جسم سالم ، پول خوبی بپردازند....
آ...پس قضیه همین بود!..چه خوش خیال که فکر کردم خواستگاره!!
-من فروشنده نیستم آقا ..خیلی اتفاقی اومدم اینجا....
و خواستم برگردم و به راهم ادامه بدم که ناگهان حرکتش شوکه ام کرد ! بازومو گرفت !!! یارو آدم حسابی بود اما به اندازه ارزن هم آدم شناس نبود! چنان با غیظ به سمتش چرخیدم و بازومو کشیدم بیرون که انتظار داشتم برای لحظه ای ؛ حداقل! عقب نشینی کنه اما با پررویی زل زد تو صورتم و با لحن دستورمآبانه ای گفت:(
بایست و حرفمو تا آخر گوش کن!) جبهه مو حفظ کردم و اومدم چهار تا قلنبه بارش کنم که بلافاصله گفت:
(معلومه از قشر کم درآمد جامعه هستی پس قیافه الکی نیا و خوب گوش کن اگه کلیه ت سالم باشه و به موکل من بخوره حاضره 50میلیون بابتش پول بده...چک روز!....شماره مو داری تا دو روز دیگه منتظر زنگت هست اگه جوابت مثبت باشه میام دنبالت بریم دنبال یک سری آزمایش اگه اوکی بشه پول خوبی دستت را می گیره...تو این دو روز خوب فکراتو بکن....بای) و بدون اینکه اجازه بده صحبت تحقیر کننده ش را تلافی کنم به سرعت از کنارم گذشت ورفت.
یعنی امروز فقط همین را کم داشتم.! داغون بودم خجسته ترم شدم!!!!
حس می کردم پاهام توان نگه داشتن تن و بدن 40-50کیلویی منو نداره. نفسم ریتم یکی درمیون شش و هشتی گرفته بود و بینی ام از شدت تحمل اشکهای بی قرارم می سوخت...اولین چیزی که به ذهنم رسید پاره کردن اون کارت مزخرف بود....تو دستم بود...اما...پس چرا الان نبود؟...افتاده بود از دستم یعنی؟ به زیر پاهام نگاه کردم...نبود....من که چند قدم بیشتر جابجا نشده بودم، پس کجا بود؟ لعنتی ای زیر لب گفتم و از اینکه از همین اندک تخلیه روانی هم محروم شده بودم با حرص لگدیروی زمین خالی پروندم و روی اولین سکویی که میشد نشست ، نشستم. باید تجدید قوا می کردم...نگاهم ناخوداگه به لباسم افتاد...یک بافتنی شل شده قهوه ای معمولی و یک جین ساده و از اونها ساده تر کیف و کفشم! خب معلومه که داد می زنه من از قشر کم درآمدم!! از اون لیسانس مهندسی های تحصیلکرده بی پول و بی شغل درست درمون ِ امروزی مثل هزار هزار مدرک گرفته بیکار! از همونها که به ضرب و زور یک دانشگاه حسابی قبول شدیم و فارغ شدیم و ناحساب و بی حساب ریخته شدیم کف بازار و جامعه ای که دخل و خرج ِمدرک گرفته هاش و شغلهای موردنیازش با هم نمی خوند.
جامعه ای که اینقدر مدرک گرا و مصرف گرا شده بود که اصلا برای تولید و سازندگی به کارشناس و کاربلد
احتیاج نداشت...مدرک هم که شده بود پُزِ مجلس خواستگاری! والسلام.
نفسم را از هوای سنگین دودآلود و سرد تهران پر و خالی کردم و بلند شدم قبل از اینکه انگ گدایی هم بخوره رو پیشونیمون و یک خیّر از همه جا بی خبر ، دو زار پول بگذاره کف دستم! که این دیگه واسه امروز من تیر آخر بود!
-کجایی ترلان؟ دو ساعته دارم صدات می کنما...قرار بود یه چیزی بگیا!
به خودم اومدم.تو ماشین گرم کیان مچاله شده بودم و سرمو به گوشه شیشه چسبونده بودم...داشت ریز ریز برف
می بارید...هنوز چند روز به شروع زمستون مونده بود اما بارش برفش نعمتی بود!
-ترلان؟
-بله..چی می گفتم؟
-وقتی منو اولین بار دیدی...
-آهان...
یادم نمیومد چی می خواستم بگم، با عجله و بی تردید پروندم:
-وقتی اولین بار دیدمتون فکر نمی کردم حتی دفعه دومی هم در کار باشه چه برسه به چندین و چند بار!
حرفی نزد و فقط سری تکون داد.
-سرکار خانوم میشه یه خواهشی بکنم ازتون؟
احترام گذاشتنش پر از تمسخر بود. با تعلل نگاهم به سمتش چرخید.
-حرفهای منو جدی بگیر!..وقتی گفتم صلاح نیست بری خونه به خاطر همون فامیل دیوونه تون گفتم ...دوست
ندارم چند به چند وقت تن آش و لاشتو از اینور اونور جمع کنم...روشنه؟
نگاهم هنوز میخ اون نیمرخ استخونی سرد بود. چرا نمی گفت روح آش و لاش؟...چرا گفت از اینور انور؟؟!!
چرا ؟چرا کلماتی انتخاب می کرد که با گفتنش حس آشغال بودن پیدا کنم...چرا اینقدر بی رحم؟؟از همون
برخورد اول هم با حرفهاش آدمو تحقیر می کرد...باید ازش متنفر میشدم ..اما هنوز خنثی بودم....سِر بودم از ناملایمات اطرافم !و هنوز آمپرم قرمز نشده بود.
به زحمت گردنمو چرخوندم و به منظره برف خورده بیرون نگاه کردم....اشک تا پشت پلکم اومده بود اما وقت بارش نبود..نه حالا و نه کنار این مرد.
-می برمت خونه تون.....دو ساعته وسایل خودت و خواهرت را جمع کن...
بی معطلی میون حرفش پریدم:( من هیچ جا نمیام) عصبی و تیز نگاهم کرد.
-تو غلط می کنی!

romangram.com | @romangram_com