#آخرین_شعله_شمع_پارت_22

-چیه؟
نگاهمو سریع گرفتم و صادقانه گفتم:( اولین بار که تو کوچه کلیه دیدمتون....) حرفمو نیمه گذاشت و با عجله و تعجب پرسید:( کوچۀ کلیه؟؟؟!!)
-همون خیابونی که تو ولیعصرِ و انجمن حمایت از بیماران کلیوی توشه اسمش معروف شده به کوچه کلیه
-آهان...نمی دونستم...خب می گفتی ..اولین بار که منو زیارت کردی...؟
انگار نفس زیادی قورت داده بودم که احتیاج به رها کردنش داشتم و با صدا نفس اضافه را بیرون فرستادم و رویم را به سمت پنجره چرخوندم....ترافیک بود و ایستاده بودیم....انگار قل خوردم به همان روز...به همان ساعت....
به زور جلوی اشکهامو گرفته بودم و بی هدف راه می رفتم از این خیابون به اون خیابون از این کوچه به اون کوچه....ده صبحبعد از شنیدن زمزمه های حامد کنار گوش زندایی ، وقتی بغض بی کسی و تنهایی داشت خفه م می کرد ، وقتی پای دردونه زندگی م -توکا- به میون اومد، وقتی نقشه مردونه نامردی مثل حامد به گوشم نشست ، وقتی چشم ناپاکش دنبال تنهاخواهرم می گشت...زدم بیرون!...اتوب*و*س..مترو...پیاده رو...پل هوایی برقی و پل هوایی ساده...ویترین گردی و پیاده روی....ساعت نزدیک شش غروب بود..هوا تاریک شده بود که خودمو تو همون کوچه دیدم...چند نفری علاف و بیکار اونجا وول می خوردند... وقتی از شدت گرسنگی دنبال یه ساندویچی بودم ، چندتا آگهی خرید و فروش کلیه توجهم را جلب کرد...ایستادم و همزمان دو نفر نزدیکم شدند.
-خواهرم فروشنده ای یا خریدار؟ با هر گروهی بخوای تو بهترین بیمارستانهای خصوصی داریم
اول متوجه منظورشون نشدم .
-خانوم شما بیا یکم اینطرف تر سرِ قیمت به توافق می رسیم...والا ما هم دنبال یه کار خیریم...یه درصدی هم این وسط گیر زن و بچه مون بیاد گ*ن*ا*ه نداره که....
بعد از چند ثانیه که دوزاریم افتاد با تعجب و بی اختیار لب زدم:( کلیه هم دلال داره؟)
انگار به یکیشون برخورد با غیظ گفت:( دلال یعنی چی؟ ما واسطه کار خیریم...بیا برات بگم تا حالا چند نفرو از زیر اوندستگاهای تهوع آور دیالیز کشیدیم بیرون...چندنفرو از درد بی درمون کلیه نجات دادیم؟؟...)
سری به طرفین تکون دادم و شونه ای بالا انداختم و نشون دادم بی طرفم و خواستم به راهم ادامه بدم که یکی با سرعت خودشو به من رسوند و آویزون بند کیفم شد . برای لحظه ای ترسیدم اما وقتی به چهره زرد و رنجورش نگاه کردم کمی آرومگرفتم و او هم بند کیفم را رها کرد. زن جوونی بود .
از قیافه تون معلومه شکر خدا سالمید...خانوم تو رو به امام حسین اگه گروه خونیتون با rh منفیه به من بفروش..هر چقدر باشه میدم...یعنی راستش بیشتر از دوازده تومن ندارم...
-دوازده میلیون!
-کمه می دونم ولی به امام حسین قسم که همینم ....همینم از....
حرفشو خورد و با شرم سرش را به زیر انداخت...
-نزول گرفتم...نزول گرفتم که این درد کوفتیو تموم کنم.....به خدا یه دختر سه ساله دارم...شوهرم یه کارگر ساده ست..نمی رسونیم مجبورم منم کار کنم...ولی به خدا هیچ جا به بیماری که هفته ای سه روز و هر بار چهار ساعت زیر دستگاه دیالیزه و تا چند ساعت بعدش بی حاله کار نمی دن...تو رو به جون مادرت اگه فروشنده ای به من بفروش ..
چشمه اشکم که چند دقیقه ای بود به واسطه حس شدید گرسنگی ام متوقف شده بود با شنیدن درد نامه زن جوون مقابلم ، پشت پلکهامو فشار می داد تا روون بشه و جاری.
-خانوم من اصلا فروشنده نیستم...شرمنده
مدتی خیره نگاهم کرد تا صدق حرفامو باور کنه..فکر می کرد دنبال یک قیمت بالاترم.
-پونزده تومن می دم...
مقاومت پلکهام درهم شکست و قطره اشکم روی گونه م افتاد.
-به خدا فروشنده نیستم..گروه خونی م به شما نمی خوره نمی تونم کمکی بهتون بکنم...شرمنده...
قدم تند کردم و از اون چشمهای ناامید فرار کردم. حال بیماران دیالیزی وحشتناک بود...یک روح فولادی لازم بود و یک جیب پر از پول تا کمتر اذیت بشوند ...شنیده بودم که آب خوردنشون هم جیره بندیه و نمی تونن زیاد آب بخورن...شنیده بودم که سوزنهایی که توی ساقِ دستهاشون فرو می کنند بسیار کلفت و دردناکه...شنیده بودم در دو جهت مختلف فرو می کنند و هنوز زخم این جلسه خوب نشده ، جلسه بعدی میرسه و دوباره همون رگ ناسور و زخمی نیشتر می خوره..شنیده بودم اگه رگشون باریک بشه مجبورن به گردنشون بزنند...شنیده بودم زیر دستگاه حالت تهوع می گیرن...شنیده بودم تا چند ساعت بعدش هنوز سرپا و سرحال نیستند....شنیده بودم..شنیده بودم...و واقعا شنیدن کی بود مانند دیدن...
با غصه جانکاهی که به گلویم چنگ میزد راهمو با سرعت پیش گرفته بودم...کاش سی چهل تا کلیه داشتم و حراج می کردم...اصلا چرا حراج؟ هدیه می دادم...
-خانوم..خانوم....
نگاهم همراه بدنم به پشت سرم چرخید....یکی دیگه..این دلالها دست بردار نبودند انگار...اما این یکی قیافه ش تومنی صد من با اونها فرق داشت...لباسهای شیکی تنش بود و عطر گرون قیمتش از همون فاصله چند قدمی هم به مشام می رسید...عطر شناس نبودم اما از تلخی و سردی بوی عطر و وسعت بو پراکنی اش معلوم بود از همون گرونهاست که از ما بهترون دارند.
بخصوص که صاحب این عطر هم اینقدر شش هفت تیغه و اتو کشیده و جنتلمن بود که معلوم بود آدم حسابیه..البته از همون آدم حسابی های فرهنگ لغات قشر ضعیف!
دستی لای موهای حالت دار و مرتبش کشید و قدمی نزدیک تر شد.
چشم و ابروی فوق العاده ای نداشت اما لبهاش بسیار خوش فرم بود بخصوص کنار اون بینی استخونی و عمل نکرده.
قدم دوم را برداشت و حالا درست روبروم بود.درشت بود و بلند.مجبور شدم سرم را بالاتر بگیرم تا بتونم صورتش را رصد کنم.
-عذر می خوام مزاحم شدم....بنده خسرو کیان هستم وکیل دادگستری...
و همزمان کارتشو از جیبش بیرون کشید و به سمتم دراز کرد. بی اختیار کارت را گرفتم و منتظر بهش چشم دوختم...یعنی یکجوون سی و چند ساله احتمالا یا بیست و هشت نه سالۀ خوش پوش و خوش تیپ و البته آدم
حسابی از یک دختر ریقوی دراز ِمعمولی چی می خواست ؟ که تازه چشمهاش از شدت گریه وَق زده و دماغ کوچولوش حالا قرمز و باد کرده شده بود و از طرفی به زور و زحمت بوی یک اسپری چهار هزار تومنی درِ پیت ِ عرق خفه کن را می داد!

romangram.com | @romangram_com