#آخرین_شعله_شمع_پارت_21

سعی نکردم مچ دستمو آزاد کنم اما با غیظ گفتم:( هر چی هستم به تو ربطی نداره...هیچوقت نداشته....آخر همین هفته از
خونه تون می ریم....دیگه نمی خوام حتی سایه تو نزدیک خودم یا توکا ببینم...خرفهم شد؟؟) آخر جمله مو داد زدم و همزمان مچ دستم را رها کردم و ازش فاصله گرفتم. دوباره به سمتم هجوم آورد که احتمالا هلم بده که در اتاق باز شد و کیان با اخمهای درهم هویدا شد.
حامد ایستاد و به خیال اینکه کیان اشتباه اومده با قلدری گفت:( فرمایش؟ فکر کنم اشتباه اومدید!)
کیان داخل شد و در را پشت سرش بست و با همون اخمهای گرفته ، رو به من کرد و گفت:( حاضری ترلان؟بریم؟) حسکردم ریز یه ریز سلولهای حامد از هم جدا شد طوریکه یه لحظه تمام بدنش شل شد اما سریع خودش را جمع و جور کرد و نگاهش طوفانی شد.
-آقا کی باشن؟
بی توجه به درجه آمپر غیرت مزخرفش که داشت بالا و بالاتر می رفت ، خونسرد گفتم:( به تو چه!) چنان با سرعت خودش را به من رسوند که خودم شوکه شدم و نتونستم از انگشتهای قدرتمندی که یقه مانتومو محکم چنگ می زد ، فاصله بگیرم.
-رم کردی یارو!
این گویش لات مآبانه مال وکیل خودمون بود!!!
همزمان چنگی به لباس حامد انداخت و با یک حرکت اون را از من جدا کرد و غرید:( همین الان هم می تونه ازت شکایت کنه ...روشنه که کسی اون داستان مضحک کابینت را باور نکرده! پس بکش کنار ..این جا بیمارستانه ، نه دخمه سیروس ساتور رفیقت که بخوای لات بازی دربیاری!)
سیروس ساتور!!!
حامد هم مثل من خشکش زد....کیان قدمی به سمت حامد رفت و به نشانه تهدید انگشت اشاره ش را چندین بار به سینه حامد کوبید و گفت:(پاتو از زندگی این دو تا دختر می کشی کنار، یک! دو ...همین الان گورتو گم می کنی می ری همون پاتوق سیروس ساتور و می کوبونی تو دهنش تا دیگه دنبال فک و فامیل تو راه نیفته و توی بی غیرت بشینی وَرِ دلش و اراجیفشو راجع به دختر عمه هات باور کنی...سه: ترلان خودش مردِ ، آقا بالاسر نمی خواد ...چهار:من وکیل خانوم مهندسم...از این به بعد هر زِر مفتی بزنی برات کیلو کیلو پرونده ردیف می کنم و ماه به ماه می خوابونمت توزندان....افتاد؟؟)
حامد هنوز از شوک حرفهای کیان سراپا نشده بود که کیان ازش فاصله گرفت و به سمت من برگشت.
-خداروشکر که حالت خوبه...می تونست بدتر بشه که نشد
و همزمان به پشت سرش نگاه تندی انداخت.
-بریم
و دستش را با فاصله پشت من نگه داشت و مردد همراهش خارج شدم.
-اولین کار عاقلانه عمرت را کردی!
-منظورتون چیه؟
-همین که به من زنگ زدی!
-اوهوم
-بی حوصله ای!
-اوهوم
-شماره منو حفظ بودی؟آخه از گوشی خودت زنگ نزدی!
-نه فرشته ها شماره تونو آوردند زیر بالشتم گذاشتن! خب معلومه با اون شماره رند مزخرف!
در ماشین را باز کرد.
-معلومه حسابی شاکی هستی! یکی دیگه زده ، تیر و ترکشش ما رو گرفته!
هم می دونستم هم نمی فهمیدم چرا عصبانی هستم...از حضور حامد که صبح زود به هوای ترخیص کردنم اومده بود شاکی بودم یا از تلفنی که دور از چشم حامد به کیان زده بودم؟..از حرفهای رد و بدل شده بین اون دوتا کفری بودم یا از نگاه حق به جانب هر دو تاشون! هر کدوم به دلیلی خودش را سرور و آقای من می دونست...یکی به حکم همخونگی و هم خونی؛!! - یعنی اون شباهت میشی ِ چشمهای من و حامد تصادفی بود ؟؟؟ نه نه...دکتر فقط دچار سوء تفاهم تشابه اسمی شده بود! ــ اون یکی غریبه تازه آشنا شده که دم به دقیقه کنارم ظاهر می شد هم، به حکم ِ..به حکمِ...نمی دونستم....!
-چرا معطلی ؟ سوار شو!
دستش هنوز روی طاق بالای شیشه دری بود که جنتلمن وار برایم گشوده بود. نگاهم به نگاه منتظر اما مثل همیشه سردش نشست. سوار شدم و همزمان گفتم:( ممنون)
در را بست و به سمت دیگر ماشین رفت و سوار شد.
-درد نداری که؟
-نه...چیز مهمی نبود که اینقدر دادار دودور داشته باشه و یه شب علافم کنه
-خوبه...
به نیمرخش نگاهی انداختم.برای اولین بار تو مدت آشنایی مون متوجه ته ریش صورتش شدم...یادمه همیشه مورچه روصورتش بُکسوبات می کرد از بس شش تیغ بود!

romangram.com | @romangram_com