#آخرین_پناه_پارت_73

سرشو بالا اورد شروین بالا سرش بود... - خصوصیه نمیگم...
- باشه نگو؟!!ایش خداحافظ...
- عه دارید میرید...
- با اجازه دیدم حواست نیست گفتم خودم بیام ببرمت ...
- کجا...؟؟؟
- چیه نکنه توقع داری بابای من برای خداحافظی بیاد پیشت...؟؟؟؟؟
- اه اه اصلا حواسم نبود...
سپس همراه شروین به سمت بقیه رفت شروین اینام خداحافظی کردنو رفتن..داشت از پله ها بالا میرفت که صدای پدر میخکوبش کرد مخاطب پدر رادین بود:
- نظرت در باره ویندا چیه؟؟؟..
بغض گلوشو گرفت بالاخره حدسش درست از کار در اومد..برگشت... دلش نمیخواست با این صحنه رو به رو شه.. اما شد ..حالا یه جفت چشم ابی بهش زل زده بود..یه لبخند زد که اگه خودش جای رادین بود با دیدنش گریه اش میگرفت..باسرعت پله ها رو گذروند و به اتاقش پناه برد خودشم باورش نمیشد که به خاطر یه پسر داره گریه میکنه مگه این همون پناهی نبود که پسرارو مسخره و ضایع میکردو بهشون میخندید؟؟..؟؟؟

از رو تختش بلند شد...با دیدن تصویر خودش تو آینه یاد موضوع دیشب افتاد چشماش باد کرده و قرمز بود...سریع رفت دستشویی انقدر با آب سرد صورتشو شست تا بهتر بشه..یه دست لباس پوشیدو از پله ها پایین رفت..ساعت نه بود ومسلما هیچکی خونه نبود..
صبحونه خورد خودش را جلو تلوزیون انداخت وبه برخوردش با امیر پور فکر کرد.. گاهی به این نتیجه میرسید که باید از آروین کمک میخواست وگاهی به این نتیجه که خودش باید یه کاری بکنه...اما چی کار؟؟؟ کمی فکر کرد ...صدای زنگ در ومطابق آن صدای خدمتکار:
- خانوم آقا رادین هستن..
اه تازه از فکر کردن به اون خلاص شده بود...اصلا اون چی میخواد اینجا ؟؟؟..با حالتی طلبکارانه بلند شد وبه سمت در رفت ..همون موقع رادین وارد خونه شد ؟؟اخه چیجوری مقابل این مرد طلبکار باشه؟؟
- سلام خوبی؟؟؟؟؟؟
- سلام کسی خونه نیستا؟؟؟
- پس تو چی؟؟

romangram.com | @romangram_com