#آخرین_پناه_پارت_167

- اتفاقا ایشون تو جمع ما هستن
- واقعا؟؟؟
لعیا دسته پناه گرفتو کشوند جلو پناه با دیدن راننده 206 لبخندش پرنگ شد ...پسره گفت:
- ایشونه اما عکساشون....
لعیا با تغیر گفت:
- ایشون نمیتونن موهاشونو رنگ کنن...
پناه گفت:
- بهتره بریم دیرمیشه...
وبه سمت ماشینش رفت سوار شد..پسرام که دیگه خیلی ضایع شده بودن راه افتادنو رفتن..پشت سر پناه سامیارو بردیا سیروانم راه افتادن.. وارد باغ شدند ماشیناشونو پارک کردنو رفتن تو بارادین سلام کردونو تسلیت گفتن پناه سوغاتیاشونو داد راستین خواب بود لعیا گفت:
- بیدارش کن برو برو...
سامیار بی توجه به اون رو به پناه پرسید:
- قضیه پسرا چی بود؟؟
- هنوزم تیزیا
بعد ماجرارو براشون تعریف کرد سامیار با صورت گرفته ای گفت:
- تو هنوزم فقرو به روشون میاری؟؟
پناه از این حمله سامیار ناراحت شد:
- تو هنوزم منو نشناختی...من طبق رفتارشون باهاشون رفتار میکنم..
بلند شد به طبقه بالا رفت راستین تو خواب ارومی فرو رفته بود...

romangram.com | @romangram_com