#آخرین_پناه_پارت_155
- سه شنبه دوروز دیگه...
- ایول پس باید وسایلامونو جمع کنم... از فردام بریم سوغاتی بخریم.. باشه؟؟؟؟؟
- باشه اما وسایلو بذار صبا جمع میکنه..
- نخیر یعنی تو هنوز نفهمیدی که کسی حق نداره پاشو تو اتاقمون بذاره
- عه چرا من تاحالا نفهمیده بودم..تو خیلی حساسی ها...
همون موقع صدای در زدن اومد ..راستین داشت با دستای کوچولوش به در میزد:
- باد کنید باد کنید( بازر کنید)
پناهو رادین به هم نگاه کردنو بعد زدن زیره خنده ..صدای صبا میومد که میخواست مانع راستین شه
- بیابریم اتاقت بازی کنیم ..بیا ..بیا...
- نه ...باد کنید
رادین با خنده به سمت در رفت درو باز کرد راستینو بغل کردو صبا رو مرخص کردو اومد تو پناه پرسید..
- کسی که چیزی نمیدونه از رفتنمون
- جز مهبد نه..
- خیلی خوبه کلی برنامه دارم البته با اجازه شما...
چشماش رنک شیطنت خاصی داشت چیزی که بعد چهار سال دوباره اومده بود تو چشماش ورادین نمیخواست بره اما اونجا رو چی کار میکرد... اگه پناه میدونست چه چیزی انتظارشو میکشه ایا انقدر شاد میشد مخالفتی نکردو گفت:
- اجازه مام دست شماست ..
- ایول امیدوارم بعدش پشیمون نشی...
یکی از ابروهاش بالا رفت:
romangram.com | @romangram_com