#آخرین_پناه_پارت_154

رادین راستینو بغل کردو با دست دیگرش دست پناهو گرفتو به پایین رفتن. موقع خوردن غذا هم پناه دلشوره داشت انگار یه اتفاق بد درحال وقوع بود یا شایدم افتاده بود.. اما چه اتفاقی ؟؟....رادین که مثله همیشه خندان بود چشماش هنوزم ارامشو گرمیو شیطنت رو داشت چیزی که به پسرشونم داده بود چشمای درخشانِ روشن.. اینجا همه چیز مثله گذشته بود اما ..باباشم که همین هفته پیش با هم تماس تصویری داشتند ..پدرش با اینکه میدونست این کار ممکنه بقیه رو به شک بندازه وخودشم در خطر بیفته اما با این حال چند ماه یه بار با پناه تماس برقرار میکرد.. توی این چهار سالی که به لندن اومده بودند اردوان خیلی شکسته شده بود این پناه و عذاب میداد اما همین که صدای محکم مردونه اشو میشنید ارم میشد ..ولی مادرش ...خنده اش گرفت از اینکه مادرش سردسته خلافکارا قاچاقچیاس..یه پوزخند نرم روی لبش نشست ...مامانی که همیشه بهش افتخار میکرد ....به تحصیلاتش به موقعیتش وبه رفتارو کردارش ...
بی خیال شد ..شروع به خوردن کرد ...اما مگه میشد دلش برای مادرش تنگ شده بود حتی برای نگاه سردش برای نوازشهایی که فقطو فقط از روی غریزه مادر بودنش نصیب پناه میشد...توی این چهار سال فقط عکساشو دیده بود.... بالاخره مادرش سرگروه بودو دخترو دامادش خائن بودنو فرار کرده بودند... اما با همه اینا مادرش هرچند بد دلش براش تنگ شده بود ..دوست داشت مثله بقیه دخترا وقتی بارداره مادرش کنارش باشه.. بهش کمک کنه بگه چی بخور چی نخور چی کار کن چی کار نکن نه اینکه یه خدمتکار بهش اینا رو بگه وکمکش کنه این توقعه زیادی از یه مادره؟؟؟؟؟؟؟؟ حتما .. اخه مادره اون با بقیه مادرا فرق داره مادرش یه شخص مهمه.. بغض ی توی گلوش نشست واروم شکست اشکاش روی گونه اش جاری شد چرا این حسه لعنتی دست از سرش برنمیداشت تمام این سه سالو به خاطر همسرو پسرش اشک نریخته بود خوشبخت بود اما ....اما مادرو پدرم جای خودشونو دارن وقتی اشکش روی میز افتاد فهمید که داره گریه میکنه ...بلند شو وبه سمت پله ها دویدو روی تختشون افتادو هق هقش تو کله اتاق پیچید...
رادین متعجب به پناه که اروم اروم اشک میریخت نگاه کرد .. راستین مشغول خوردن بودو حواسش نبود..پناه که بلند شد اونم پشت سرش راه افتادو راستینو به صبا سپرد...در اتاقو باز کرد پناه روی تخت جمع شده بودو اشک میریخت به سمتش رفت روی تخت نشست و دستشو لای موهای طلایی همسرش فرو کرد..
- پناهکم چی شده؟؟..پناه ؟؟؟؟؟ ..خانومم..عزیزم...
پناه با هق هق گفت:
- میدونم ناراحت میشی اما ..اما دلم برای مامانم برا بابام تنگ شده دلم بغلشو نگاهشو هرچند که سرد باشه میخوام (خودشو تو بغل رادین انداخت) رادین من حالم خوب نیست احساس میکنم یه اتفاق بدی افتاده ..شاید زیادی حساس شدم..متاسفم...
رادین با حود گفت:پس حسش به او همه چیزیو گفته...
- پناه تاسف براچی تو باید منو ببخشی که از خونوادت دورت کردم اما بدون بخاطر خودتو خودم بود..یه سوپرایز برات داشتم اما حالا بهت میگم..برای سه
شنبه بلیت داریم
پناه با تعجب گفت
- بلیت؟؟؟
- بلیت لندن-تهران من تو راستین میریم تهران خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- اما...
- نگران نباش من فکر همه جاشو کردم به من اعتماد کن مهبد هنوزم بامنه!!!
پناه لبخند کم جونی زدو صورت رادیون غرقه بوسه کرد...
- ایول عاشقتم رادین عاشقتم...
- خب بسه دیگه...
- گفتی برا کی ؟؟؟؟؟؟؟؟

romangram.com | @romangram_com