#آخرین_پناه_پارت_153

رادین که با رفتن پناه خنده اش قطع شده بود رو به راستین که هنوز میخندید اخم کرد:
- کار زشتی کردی راستین ..باید از مادرت معذرت خواهی کنی...
بغض تو گلو راستین جمع شد لب پایینش بالا اومد ام اونم درست مثل مادرش در گریه کردن سرسخت بود...رادین نگاهی به پسرشون انداخت...وقتی مادروپدر کپی هم باشند خب پسرهم مثل انها میشود... موهایی که طلایی بودند وچشمانی بزرگو ابی ...ابی وصاف و زیبا با لب های قلویی که وقتی مثله حالا بغ میکرد ناز تر میشد رادین تحمل نگاه کردن به اون قیافه رو نداشت لپ نرم پسرشو بوسیدو با چشمکی گفت:
- منم بهت کمک میکنم...
انگار راستینم فهمیده بود که با وجود پدرش مادرش دیگه مخالفتی نمیکنه... لبخندی ملوس روی لبهایش نشستو بالحن بچه گونه اش گفت:
- بلیم پیشه مامی...
پناه روی تخت نشست میدونست به زودی رادینو راستیم برای معذرت خواهی پیشش میان..اما این روز ها حال خوبی نداشت احساس کمبود میکرد چیزی که توی این 4 سال تابه حال به سراغش نیومده بود... دلشوره داشت ..... پاهاشو تو ی شکمش جمع کرد...تقه ای به در خورد رادین راستین وارد اتاق شدن.. کنار پناه نشستند راستین با دستاش صورت پناهو که روی پاش بود به زحمت بلند کردو با چشمای غمگین گفت:
- مامی منو ببش...
وگونه پناه و بوسید...
پناه اونو تو اغوش کشید و بوسیدش... یهو صدای رادین اومد :
- پس من چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعد انگشت اشاره دست راستشو روی گونه اش گذاشتو گفت:
- مامان اون یکی انگشتشو روی گونه دیگه اش گذاشت:
- راستین
راستینو پناه با دیدن قیافه بانمکی که رادین پیدا کرده بود زدند زیره خنده ....رادین با اخم گفت:
- به چی میخندید بدویید بوس کنید....
پناه چشمکی به راستین زد جایی که انگشت راست رادین بودو بوسید راستینم گونه دیگه شو بوسید...
- پیش به سوی شام...

romangram.com | @romangram_com