#آخرین_پناه_پارت_156
- مگه میخوای چی کار کنی؟؟؟؟
پناه با شیطنت ابروهاشو بالاانداختو گفت:
- حالا.....
بعد از چهار سال زندگی در لندن پناه هنوزم با اون شهر غریبه بود...
موهاشو شونه کرد و از بالا بست....راستین داشت با دقت بهش نگاه میکرد.... از این مامان جدید خوشش میومد ...یه مامان متفاوت... پناه ریمل مشکی برداشت وروی مژه هاش کشید ریمل ابرو هم روی ابروهاش کشید رژ قرمزی زد سارافون لی پوشید با شلوار کتان مشکی زیر سالافونی مشکی یه شال حریر مشکی هم انداخت روی موهاش چشماش همون رنگ خودش بود... اما دیگه خبری از موهای طلایی نبود... همه شون مثل چادر شب سیاه شده بودند ...یه ترکیب خاصو زیبا.... از عکس العمل رادین میترسید برای همین رنگ فانتزی انتخاب کرده بود که بعد از چند بار شتو شوی پاک شه... کفشای پاشنه دار مشکی شو پوشیدو منتظر شد تا رادین بیادو باهم به فرود گاه برن ....سه شنبه بود.... انتظار به پایان رسیده بود حالا همراه با اون دلشوره ذوقی هم داشت... بالاخره رادین اومد ..امیر چمدان ها وساک هارو به لیموزین منتقل کرده بود ..بالاخره در باز شد رادین وارد اتاق شد پناه هنوز به شمت پنجره بود اروم برگشت..راستین گفت:
- مامی عوض شد..
رادین با چشمای در اومده زل زده بود به دختری که مقابلش بود باید باور نمیکرد این دختر همون پناه خودشه.؟؟؟؟ چشماش هم چیزو لوداد.. اما اینو فقط رادین فهمید ...
- اوه پناه چه کردی؟؟؟؟؟؟؟؟
پناه نگران گفت:
- ناراحت شدی؟؟فانتزی میره...
- نه نه...هرچند موهای خودت یه چیز دیگه بود اما باید بگم فوق العاده شدی این تغییر ناگهانی بود شوکه شدم
به سمتش رفتو بغلش کرد برای یه لحظه یادش رفت که تو تهران چه چیزی انتظارشونو میکشه..
- بدو دیگه دیر شد...
- الان..
سریع یه دوش گرفت پناه راستینو اماده کرد ..رادین که بلوز نوکمدادی پوشید با کت وشلوار مشکیو کربات دودی..
پناه نگاهی به رادین کردو گفت: - چه جیگری شدی کارمو سختتر کردی باید 6 /7 چشمی مراقبت باشم ..
رادین خندید ....سوار ماشین شدند وبه سمت فرود گاه رفتند..
هرسه به سمت گیت پرواز رفتند به سمت اسمان تهران پرواز کردند..پناه با این کارش میخواست هم رو غافلگیر کنه.... اما نمیدانست خودشم غافلگیر میشه ..در جلو فرود گاه مهبد منتظرشون بود با دیدن پناه شوک زده شد اما خودشو زود جمع کردو درو باز کرد پناه اینا نشستند ..چمدانارو در صندق عقب گذاشتو راه افتادند..پناه با ذوق به اطراف نگاه میکرد لباس مهبد مثله همیشه سیاه بودو این موجب تعجب پناه نمیشد...
romangram.com | @romangram_com