#آخرین_پناه_پارت_129
- چشم...
از پله ها پایین اومد... یاسی داشت به سمت اشپز خونه میرفت لباس فرمشو تغییر نداده بود حرصش گرفت... اگه رادین نگفته بود که برای مامانش احترام قائله حتما از رادین میخواست که بندازتش بیرون..قدماشو تند کردو از پشت دستشو گرفت ..یاسی با ترس برگشت اب دهنشو قورت داد:
- انگار حرفامو جدی نگرفتی ؟؟؟؟؟
- مگه باید میگرفتم...؟!!
فشار انگشتاشو بیشتر کرد:
- ببینم فکر کردی کی هان؟؟؟؟؟؟ یه نگاه به خودت،زندگیت بنداز ...دور روز نبوده دور ورت داشته فکردی خانوم این خونه ای ..خوب گوشا تو وا کن من همسر شرعی و قانونی رادینم تو هم فقطو فقط یه ندیمه ای... یه خدمت کار پس گنده تر از خودت نه حرف بزن نه رفتار کن....اوکی!!
نم اشک تو چشماش برق زد تا حالا اینجوری تحقیر نشده بود.
- قبل از اینکه کار به اینجا برسه میتونستی کاری کنی که هم احترامت حفظ بشه همین که تحقیر نشی اما خودت کردی شنیدی "خودم کردم که لعنت بر خودم باد" حالا هم از جلو چشمام برو..
ودستشو به سمتش پر کرد..دلش نمیخواست اینجوری باهاش حرف بزنه اما اونم بیشتر از حد خودش رفتار کرده بود... پناهی که از گل نازک تر کسی بهش نگفته بود پناهی که به خاطر حرف پدرش با پدری که عاشقانه میپرسدینش قهر کرد تحمل این رفتارو نداشت...هر چندم که مهربونو دلنازک باشه ...به سمت اشپز خونه راه افتاد...صبا با دیدنش لبخندی زد وسلام کرد:
- سلام
- الان صبحونه تونو اماده میکنم...
- باشه...
ازاشپز خونه بیرون اومد....خودشو انداخت جلو تویی وکانالارو بالا وپایین کرد با صدای گوشیش نگاه به صفحه اش کرد پدرش بود
- سلام به بابای گلم...
- سلام دختر خوشگلم خوبی خوش میگذره؟؟؟؟؟؟
- دلتنگیو حساب نکنی عالیه!
تو دلش گفت:
- این دختره چندشم نبود فوق العاده میشد
romangram.com | @romangram_com