#آخرین_پناه_پارت_130

- خوشحالم ....
- ممنون خودتون که عالید؟؟؟
- بله مگه میشه با دخترم حرف بزنمو عالی نباشم
- لوسم نکنید بابایی...
صدای خنده اردوان تو گوشی پیچید تلخیشو پناهم احساس کرد..اما به روی خودش نیاورد..احساس کرد هرلحظه ممکنه اردوان بزنه زیره گریه برای همین گفت:
- خب بابایی کاری نداری؟؟؟؟
- نه گلم خوش باش به امید دیدار....
تماسو قطع کرد هنوزم تو بهت حرفی بود که پدرش بهش زده بود چرا به امید دیدار؟!
- خانوم صبحانه آمادست...
لبخندی زدو بلند شد همزمان رادینم از پله اه پایین اومد...دور میز نشستن بغضی که ناخواسته تو گلو پناه جمع شده بود نمیگذاشت لقمه از گلوش پایین بره
- پناهکم چرا نمیخوری!!
- میل ندارم..
- پناه!!
- ولم کن
بلند شدو به سمت بیرون دوید روی پله نشست زانو هاشو بغلش کرد ..نم اشکو روی گونه اش احساس کرد.....صدای قدم های پا یه نفر که بالا سرش ایستاده بود اومد:
- پناه تو کیی؟؟؟؟ چه جوری ؟؟؟؟؟؟؟به موقع نترسو شجاع مثله اونموقعی که پسر عطر فروشه میخواست کارتتون بگیره یه موقع ترسو مثله زمان ی که تو شمال حمله کردن مهربونو دل نازک.. خشن ..یه موقع نازو خوردنی یه موقع وحشیو سرکش..
پناه سرش وبلند کرد ....رادین کنارش نشست:
- تو الان به من توهین کردی؟؟..

romangram.com | @romangram_com