#آخرین_پناه_پارت_106

یاسی وارد شد..
- امری داشتین..
- یه لیوان اب بیار
- چشم
همینکه رفت پناه عصبی جیغ کشید:
- مرضو چــــــــــــــــــــشم
رادین پناه به خودش فشورد
- خانوم کوچولو حسود...
- حسود..اگه قراره هروز بیاد جلو من دلبری کنه قول میدم با دستای خودم خفشه اش کنم دختـــ...
حرفش با شنیدن صدای در تو دهنش ماسید..رادین با خنده ازش جداشودو همونطور که به سمت در میرفت گفت:
- بیاتو...
در باز شد یاسی با اون بلوز سفید بدون استین با دامنه مشکی تنگی که تا بالای زانوش بود وکفشاه پاشنه ده سانتی ولی با این حال بازم به شونه های رادین نمیرسید عالی بود.. به زور از بین بادکنکا رد شد با تعظیم کوتاهی پیشدستی که روش لیوان اب بودو به سمت رادین گرفت...پناهم نگاهی بهش انداخت در کل باید اعتراف میکرد دختر خوشگلیه موهای مواج مشکی که تا کمرش میومدو ازادانه روی دوشش رها کرده بود چشمای قهویی درشتی بین سایه سیاهی که کشیده بود برق میزد ولبایی که با وجود رژ قرمزی که روشون بود میشد تشخیص داد قلوه این..باز هم با اون عشوه ای انگار ذاتی بود گفت:
- امری ندارین؟؟؟؟؟
تنها چیزی که تا به حال پناهو اروم میکرد این بود که رادین نیم نگاهی هم بهش ننداخته بود...
- میتونی بری.....
به سمت پناه برگشت :
- بیا خانومیییی بهشم فکر نکن...
لیوانو از توی پیشدستی برداشت نگاهی بهش انداخت از تمیزی برق میزد ابم زلال زلال بود یه قلوپ خورد...بلند شد.. همونوطور که دکمه های مانتوشو باز میکرد گفت:

romangram.com | @romangram_com