#آخرین_پناه_پارت_105

- وایییییییییییی رادین...
بادکنک ها رو کنار زد..از این سر تا اونسر اتاق تمام پر از تور وحریر های سفیدو صورتی بود با کلی با کنک در بین ایناه یه تخت دونفره که دور تا دورش با حریر های طلایی ونقره ای رنگ تزیین شده بود از خوشحالی جیغی کشیدو به سمت رادین برگشت:
- عالیـــــــــــــــــــــ ــــــــــــه..فقط یه چیز کمه...
رادین با تعجب نگاه کردش :
- چی:؟؟؟؟
- گربه و یه چاقو که همین جا دخلشو بیارم
بعد انگشت اشارشو به حالت افقی جلوی گلوش حرکت داد
- گربرو دمه حجله بکشم پخ پخ!!
رادین در اغوشش گرفتو گفت:
- منو کشتی بســــــه خانوم...
با این کلمه ها پناه به یاد مغز متلاشی شده ارمان افتاد.. دستاشو روی شقیقه هاش گذاشتو چشماشو روی هم فشورد که صحنه از جلو چشماش دور شه...
- چیزی شد پنــــــــــاه
- نه نه
رادین با استرس روی تخت نشوندش
- چی شدی یهوییی؟؟
- یاد مغز متلاشی...
دیگه ادامه نداد اما رادین خودش فهمید... زنگ کنارتخت وفشورد بعد چند لحظه ضربه ای به در خورد:
- بیا تو

romangram.com | @romangram_com