#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_35

اعصابم خورد شده بود نمیتونستم ببینم یه مشکلی پیش بیاد و من نتونم حلش کنم!! با صدای زنگ تلفن همه دستپاچه شدن،پلیس به همه
گفت ارامش خودشون رو حفظ کنن،بابا رفت سمت تلفن و گذاشت رو اسپیکرو جواب داد:
_بله؟
صدای زمختی بلند شد:
_به به ببین کی جواب داد،جناب ادین بزرگ حالتون چطوره؟
ناگهان صدای جیغ یه بچه اومد،تشخیصش کار سختی نبود،صدای جیغ امیرعلی بود.
هدیه با شنیدن صدای جیغ پسرش از حال رفت،چشمام رو محکم روهم فشار دادم بابا موضع خودشو حفظ کردو گفت:
_باید با امیرعلی حرف بزنم باید مطمئن شم حالش خوبه.
مرده خنده کریهی کردو گفت:
_میخوای انگشتاش رو بفرستم؟
بعد پشت بندش خنده بلندی کرد.از جام بلند شدم،حوصله شنیدن ادامه حرفاشون رو نداشتم رفتم سمت اتاقم و سیگاری روشن کردم،پک
عمیقی زدم،صدای زنگ گوشیم رو اعصابم بود،نگاهی بهش انداختم.مها مها مها،چرا سایه نحست از زندگیم گم نمیشه بیرون؟ با حالت
عصبی گوشی رو پرت کردم سمت دیوار،از شدت عصبانیت ب نفس نفس افتاده بودم،نشستم رو تختو سرم رو بین دستام گرفتم.
در اتاق زده شد و متعاقب اون عسل وارد شد،نگاهی بهش کردم،اومد کنارم نشست و بازوم رو نوازش کردو با صدای ملایمی گفت:
_داداشیم چرا انقد ناراحتی؟نگران نباش قدرت اقای ادین رو دست کم نگیر،پیدا میشه،همچین که شنیدم چ اتفاقی افتاده خودم رو رسوندم.
بی حرکت نشسته بودم عسل همیشه تو اینجور مواقع کنارم بود
عسل بهترین دوستم بود...
زیرلب گفتم:
_عسل؟
مهربون گفت:
_جون دلم؟بدون تغییر حالت زیر لب زمزمه کردم:
_مها!!!!!!
با صدای متعجبی گفت:

romangram.com | @romangram_com