#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_34
_بیا خونه برات تعریف میکنم.
به سرعت قطع کردم و از جام بلند شدم تازه متوجه نگاه مشکوک پناه شدم اصلا حواسم بهش نبود رو بهش گفتم:
_پناه من باید برم ، کاری برام پیش اومده،تو برو خونه.
از جاش بلند شدو سری به عنوان تائید تکون داد،یجورایی مشکوک میزد،بهش توجهی نکردم و با بالاترین سرعت ممکن خودم رو ب
خونه رسوندم که پُر پلیس بود،با عجله خودم رو کنار بابا رسوندم با دیدنم بلند شدو اومد نزدیکتر و گفت:
_بالاخره اومدی؟
سری تکون دادم و با چشم دنبال امیر گشتم
رو کاناپه نشسته بودو سرش رو بین دستاش گرفته بود،امیر داداشم بود، هدیه(زنداداشم) داشت گریه میکردو دوتا از خدمتکارا شونه
هاش رو میمالیدن.
رفتم کنار امیر، متوجهم شدو با چشمای غمگینی نگام کرد.کنارش نشستم و دستمو گذاشتم رو شونشو گفتم:
_کی بردنش؟چجوری بردنش؟
با صدای ارومی گفت:
_عصر بود،بهونه میگرفت،با بادیگاردش فرستادمش پارک، همونجا دزدیدنش.
پوفی کشیدم با صدای تحلیل رفته ای گفتم:_حالا چی میخوان؟
امیر عصبی دستی روی صورتش کشیدو گفت:
_خودمم نمیدونم هنوز زنگ نزدن.
شقیقه هامو مالیدم،یاد چشمای معصوم امیرعلی افتادم.خداکنه بلایی سرش نیارن. امیر خیلی وقت بود که باهامون اتمام حجت کرده بود
بزودی برای همیشه از ایران میره! میدونستم بعد پیدا شدن امیرعلی برای همیشه میرن...
*
نگاهم به مامانم افتاد که بیحال رو کاناپه نشسته بود از جام بلند شدم و رفتم سمتش،با دیدنم با صدای پر بغضی گفت:
_ازادم دیدی چجوری امیرعلیمو بردن؟نوه یکی یدونم....
اروم کنارش نشستم و دستای سردش رو گرفتم و بوسه ای روش زدم،اصلا نشون نمیداد مامانم نوه داشته باشه،با صدای متاثری گفتم:
_مامان اروم باش مطمئن باش اتفاقی نمیفته.
romangram.com | @romangram_com