#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_36
_مها دوباره برگشته؟!!!
سردرگم گفتم:
_میخواد برگرده،نمیدونم چیکار کنم،بدجور سردرگمم.
با صدای ناراحتی گفت:
_ای بابا گرفتاری پشت گرفتاری
با دستای کوچولوش شروع کرد به نوازش کردن بازوهام.
چشمامو رو هم فشار دادم،ناگهان یه جفت چشم تیله ای اومد جلو چشام،به شدت چشام باز کردم،رو به عسل گفتم:
_عسل میشه تنهام بذاری؟
بلند شدو بدون گفتن هیچ حرفی اتاق رو ترک کرد،خودمو پرت کردم رو تخت و ساعدمو گذاشتم رو چشام،چشای تیله ای اون دختر
هنوز جلوی چشام بود،حرصی با دوتا انگشتام چشامو فشار دادم،لعنتی این دختره چرا جلو چشامه؟کاش یه عکسی ازش داشتم.
از فکر خودم تعجب کردم من عکسش رو میخوام؟! یاد صبح افتادم،ناخوداگاه لبخندی اومد رو لبام،چشمای بادومی هم بهش
میومد،مشخص بود که خواب مونده،با یاد اینکه با کیارش هم گروه شده اخمی کردم،دلم میخواست هم گروه من باشه،اذیتش کنم!از این
افکارم عصبی شدم،با عصبانیت از رو تخت بلند شدمو زیر لب زمزمه کردم:
_لعنتی.
*
~~~~~از نگاه حوا~~~~~
با برخورد نور شدیدی به پشت پلکام چشمام رو باز کردم چند بار پلک زدم تا دیدم بهتر بشه،خیلی احساس ضعف میکردم،اروم سرم رو
چرخوندم که متوجه شدم رو تخت بیمارستانم،سعی کردم بلند شم.متوجه سوزش دستم شدم،اروم دستمو اوردم بالا دیدم ِس ُرم تو دستمه،
اروم کندمش، گرمی خون رو حس کردم.
لبام رو بین دندونام گرفتم و با ضعف نشستم رو تخت،تو همین لحظه در اتاق باز شدو بابا با پرستاری داخل شد،با بی احساس ترین حالت
ممکن ب بابا زل زدم،اومد جلوتر چشماش پر نگرانی بود،پرستار بعد چک کردن وضعیتم از اتاق رفت بیرون،بابا صندلی ای اوردو
جلوم نشست.
دستام رو گرفت تو دستاش و با لحن محکمی گفت:
romangram.com | @romangram_com