#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_152

~~~~~~از نگاه حوا~~~~~
از بس تو خونه نشسته بودم حالم دیگه داشت بهم میخورد!2روز دیگه سال تحویل میشد.چه عید مزخرفی بشه امسال!با صدا زدنای مکرر
مامان به ارومی از جام بلند شدم هرازگاهی قفسه سینم تیر میکشید.از اتاقم رفتم بیرون .دیدم سر میز شام نشستن و منتظر منن.با احتیاط
نشستم پشت میز.بابا نگاهی بهم انداخت و لبخند مهربونی بهم زد،البته لبخندش کاملا مخالف نگاه سرد و یخیش بود!بعداز اون قضیه
انتظار داشتم که دعوام کنن اما برخلاف تصورم باهام رفتار کردن.بابا زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت:
_واسه عید امسال میریم شمال.
با اینکه از این پیشنهادش خوشحال شده بودم اما مثل همیشه بدون اینکه صورتم تغییری کنه زیر لب گفتم:_فکر خوبیه.
بعداز اون اتفاق خیلی سخت میشد که قضیه ای خوشحالم کنه!بابا خونسرد جرعه ای از لیوان دوغش خورد و گفت:
_پیشنهاد اقای ادین بود،بخاطر لطف بزرگی که در حقشون کردی ویلاشون رو در اختیار ما گذاشته تا هرچقدر میخوایم اونجا بمونیم.
همه ذوقم به یکباره کور شد با لحنی که سعی میکردم معمولی باشه گفتم:
_خودشونم هستن؟
_اره.
دیگه حق اعتراض نبود!حرف بابا یکی بود.بعد ازشامی که هیچی از مزش نفهمیدم تشکر زیر لبی کردم و از جام بلند شدم و رفتم سمت
اتاقم حسم نسبت به ازاد فقط تنفر بود
دخترباز!
واقعا موندم که چجوری حاضر شدم بخاطرش همچین کاری کنم!واسه اینکه بیکار نباشم چمدون کوچیکمو برداشتمو و شروع کردم به
جمع کردن لباسام.ولی مطمئنم که عیدم کوفتم میشه با اون برج زهرمار!
*
~~~~~از نگاه ازاد~~~~~
با احساس کوفتگی و سردرد شدید به زور چشمامو باز کردم. به شدت تشنم بود.کمی چرخیدم که به جسمی برخورد کردم.با تعجب نشستم
رو تخت و نگاهی به وضعیت برهنم کردم یاد چند ساعت قبل افتادم.به سرعت چرخیدم سمت تخت که متوجه هانی شدم رو تخت خواب
بود...با وحشت نگاهی به خودمو هانی انداختم دستامو رو شقیقم گذاشتم و فشار دادم لعنتی چرا چیزی یادم نمیاد؟فقط لبخند مرموز هانی و
شربتی که به دستم داد یادمه.با عصبانیت هانی رو تکون دادم با گیجی بلند شد و نشست رو تخت.با عصبانیت گفتم:

romangram.com | @romangram_com