#آدم_میشوم_اگر_تو_حوای_من_باشی_پارت_150

با لبخند کوچولویی گفت:
_من از اولش وقتی قبول کردم یعنی پای همه چیش بودم،حتی مرگ،پس نیازی به تشکر نیست وظیفم بود.
دوست داشتم بغلش کنم...بگم خدا نکنه که تو نباشی...من میمیرم تا تو زنده باشی...
ولی پوزخندی زدم و گفتم:
_بازم مرسی،من دیگه باید برم.
عقب گرد کردم صدای ارومشو شنیدم:
_ازاد؟
چشامو رو هم فشار دادم. لعنتی.
برگشتم سمتشو با اخم گفتم:
_بله خانوم ازاد؟
با دلخوری نگام کرد و گفت:
_من کار اشتباهی کردم که اینجوری باهام رفتار میکنین؟
دستام مشت شد.پوزخندی زدم و گفتم:
_خیر،اما الان خانومم تو خونه منتظرمه باید برم پیشش واسه همین عجله دارم.
با بهت بهم نگاه کرد.هاله ای از اشک چشماشو پوشوند.نگاهشو برگردوند به سمت مخالفم و با صدای پربغضی گفت:
_ببخش که با بهوش اومدنم خلوتتون رو با خانومتون بهم زدم،میتونین برین.
به تندی از اتاق بیرون زدم تا کاری که قلبم فریادمیزد رو انجام ندم.
*
سه روزی از مرخص شدن حوا میگذشت بعدازملاقاتمون تو بیمارستان دیگه ندیدمش!نبینمش بهتراز اینه که ببینمش و بهش بی محلی
کنم!گوشیم زنگ خورد،هانی بود_بگو هانی.
از صداش مشخص بود که استرس داره:
_سلام ازاد،باید ببینمت.
متعجب گفتم:

romangram.com | @romangram_com