#سه_دوست_پارت_54
--هم..همینطوری بابا ... چیه سریع جوش میاری ..
داد زدم :
-حسین حوصله ندارم .. چرت و پرت نگو .. اگه کاری داری مثله آدم بیا بگو .. اگه نه که بازم مثله آدم راهتو بکش برو .. هر چند میدونم از عهده انجام دادن هر دو تاشون خارجی ...
وقتی به خودم اومدم دیدم تمام بچه ها ایستادن و دارن نگاهمون میکنن .. تو نگاه دخترا حسرت موج میزد ... حسادت .. شاید به خاطر اینکه حسین با من حرف میزنه ... اما به اونا محله چیزم نمیده ... تو نگاه پسرا خنده موج میزد ... به خاطر اینکه تونستم حسینو خیطش کنم راضی بودم . اما من هیچ کدومو دوست نداشتم .. فقط دوست داشتم خودمو خالی کنم ..
-- بچه ها استاد نیومدددددد .
صدای سارا یکی از بچه های کلاسمون بود .. کیفمو رو شونم مرتب کردم و رفتم سمت در خروجی دانشاه ... باید برمیگشتم خونه ...
از درب دانشگاه خارج شدم ... و رفتم سمت ایستگاه اتوبوس ... بند کیفم کشیده شد ... با فکر اینکه ممکنه دزد باشه یه جیغ فرا بنفش کشیدم و دستمو محکم کشیدم عقب که اون طرف بهم فرصت نداد و سریع منو برگردوند سمت خودش .. با دیدنش جوش آوردم و داد زدم :
-ولم کننننننن .
سریع بند کیفمو ول کرد و بلند تر از خودم داد زد :
--باید باهات حرف بزنم .
-من نمیخوام با تو حرف بزنم .
--چه بخوای چه نخوای باید گوش کنی ..
-بایدی وجود نداره .. دلیلی هم نمیبینم به حرفای بی ربطتت گوش کنم و وقتمو الکی هدر بدم .
--برای چی ؟
-برای چیییییی ؟؟؟ برای اینکه حالم ازت بهم میخوره .. حالم از صدات بهم میخوره .. حالم از چشات بهم میخوره ... کلا وقتی میبینمت حالت تهوع بهم دست میده .
مچ دستمو گرفت توی دستش و محکم فشارش داد :
--لیاقت نداری ... ولی بازم من کوتاه نمیام .. هه ... خوب میدونی همه دخترای دیگه چه فکرایی راجع به من میکنن .. منتظر یه اشاره از طرف منن .
-تو لیاقتت هموناس ...همونایی که فک میکنن تو شاهزاده ی قلبشونی .. همون دخترایی که برات غش و ضعف میرن همونایی که منتظرن بهشون نگاه کنی .. بفرما
با دست چپم اشاره کردم به در دانشگاه و گفتم :
پره ... پره از همونایی که دوست داری .. برو دنبال اونا و دست از سر کچل من برداررررر . راهتو اشتباه اومدی جناب . من از اوناش نیستم ...
دستمو کشید ... محکم خوردم به سینه اش ... دماغم به شدت درد گرفت .. دستمو گذاشتم رو بینی ام .. اشک تو چشمام جمع شده بود ... نه از گریه ... از درد ... نمیتونستم نفس بکشم .... اگه یه نفر دماغش محکم میخورد به چیزی معلومه الان هیچی ازش هیچی نمی موند ... مخصوصا من که قبلا بینی ام شکسته بود ...با تمام وجودم داد زدم :
-حسسسسسسیییییییین .
با جیغی که زدم همه پریدن ... حسینم سریع ازم دور شد ... با عصبانیت نگاهش کردم ... دستمو از جلوی بینی ام برداشتم ... دستم خونی شده بود ... رفتم جلو ... صاف ایستادم رو به روش ...
--نمیخواستم اینجــ...
با سیلی که تو گوشش زدم باقی حرفشو خورد ... دخترا جیغ کوتاهی کشیدن .. هر کس یه چیزی میگفت ... هیچی نمیفهمیدم ... دستش اومد بالا میخواست منو بزنه ؟؟؟ وسط راه دستی مچشو گرفت .. صداشو که شنیدم مو به تنم سیخ شد :
-آآآآآهااااای
حسین سریع برگشت عقب .. با دیدنش نگاه همه رنگ تعجب گرفت .. خدایا اون اینجا چیکار میکرد ؟ سفیدی چشماش قرمز شده بود ..سریع گفتم :
-علییییی .
نگام کرد .. با دیدن بینی ام اخماشو کشید تو هم .. رو به حسین کرد و سرش داد زد :
--چیکارش کردییییییی ؟؟؟؟
حسین که معلوم بود کمی شوکه شده من من کنان ولی با صدای بلندی گفت :
--ت..تو چی..چیکارشی ؟
تن صدای علی کمی بالاتر رفت :
--تو چی کارشی ؟؟!!
حسین لبخند کجی زد و از خدا بی خبر گفت :
--نامزدشم ..
romangram.com | @romangram_com