#سه_دوست_پارت_53
با خنده و برای اینکه جو رو عوض کنم گفتم : بابا فیلم نیا حامله ای ...
نیما حرفمو قطع کرد و داد زد : رزی مسخره بازیو ول کن ...
زرشککککک .. چقدر خوب تونستی جو رو عوض کنی ... رزی خفه بمیر .. الان نیما اعصاب نداره .. پس نباید به پر و پاش بپیچی ...
و روبه نگار که رنگش حسابی پریده بود گفت : چته ؟
نگار هیچی نگفت ... و رفت سمت یخچال و درشو باز کرد .. نگاه من و نیما ثابت مونده بود سرش ..
نگار : بابا شماها چتونه ؟؟؟ یکم خسته ام ... واسه همین نمیتونم درســــ...
نگار حرفشو تکرار نکرد .. دست چپش اومد بالا و رفت روی قفسه سینه اش ... توی یه لحظه تمام این اتفاقات افتاد .. نگار یهو بیهوش شد ... نیما سریع نگارو بین زمین و هوا گرفت و صداش زد : نگار ؟؟؟ نگار ؟؟چت شد؟؟ نگار جونه نیما چشاتو باز کن ... نیما بمیره چت شده ؟؟؟
منم به کل لال شده بودم ...خدایا نگار چش شده ؟؟؟ یه دفعه ای چش شد ؟؟؟؟ نمیدونم چطوری مامان و بابا رو صدا زدم .. فقط وقتی به خودم اومدم که دیدم توی راهروئه بیمارستانیم و نگار هم روی یه تخت ... سریع تختو نگه داشتن و چند تا پرستار و یه دکتر هم دور تختش بودن .. پرده رو کشیدن ... چیزی نمیدیدیم ... به نیما نگاه کردم ... رنگش پریده بود .. نگام کرد ... نگاش پر از استرس و نگرانی بود .. چشاش سرخ بود .... مثله دو تا کاسه خون .. مدادم انگشتاشو فقل میکرد تو هم ... فقط گفت :
نگارم !!
الان دقیقا دو روزه که نگار رو از بیمارستان آوردیم خونه ... حالش خیلی بد شده ... دکتر اولاش هم چیز دقیقی نمیدونست و گفت که باید نوار قلب بگیره تا معلوم بشه چی شده ... بعد از گرفتن نوار معلوم شد که نگار رگ های قلبش گرفتگی دارن ... دکتر گفت که گرفتگی رگ باعث میشه یه دفعه ای رگ قلب تنگ
بشه و خون نتونه جریان پیدا کنه ( یکی از فامیلای دورمون اینطوری بود )... اونوقت حالشون بد میشه ... واقعا نمیتونم چی بگم ... واقعا ... نگار ما سالم بود ... اون حالش خوب بود .. تا حالا همچین علائمی توش ندیده بودیم ... از بچگی گاهی اینطور میشد ... اما ساده بود و کسی فکر نمیکرد چیز زیاد مهمی باشه
... نیما هم حالش بهتر از نگار نبود ... مدام تو خودش بود .. کسی حق نزدیک شدن بهشو نداشت ... من که خودم دیگه قلم پامو بشکنم اگه برم سمتش .. نه .. البته بهش حق میدادم ... اون الان تو وضعیت زیاد
خوبی نبود ..
یعنی هیچکودوممون تو وضعیت خوبی نبودیم .. خاله که اصلا حال نداشت بسکه گریه کرده بود ..
زهرا و میترا هم خیلی ناراحت شده بودن ... واااای اصلا یادم نبود که قراره امشب واسه میترا خواستگار بیاد ... خودشم دقیقا نمیدونه الان خوشحاله یا ناراحت ... ولی تو قیافه اش راحت میشه دید که به خاطر از دست دادن علی رضا ناراحته ..
زهرا هم هنوز با خانواده اش همونطوریه .. زیادم باهاشون حرف نمیزنه ... فقط همون چیزایی که همه میگن و روز مره ان .. که به قول خودش " بابامو نمیبینم که .. مامانم هم که یا تو اتاقشه یا با دوستاش بیرون .. تمام وقتم و حرفام تو کل کل با مهوش سپری میشه "
در کل اوضاع هیچ کس خوب نبود ... اینم یه نوع شکست برای ما بود .. برای من .. برای میترا .. برای زهرا .. ما سه تا دختریم ... شکستامون از اینجا شروع میشه .. غم هامون ... خوشیامون .. خنده هامون ..... گریه هامون ...ما مثله همه آدما مشکل داریم ... مثله همه آدما خوشی داریم .. به اندازه هم بدبختی و غم ... ولی شاید بدبختی ما زیاد تر باشه تا خوشیمون .. اینم یه نوع از بازی های زمانه اس .. ای زمونه چی بگم بهت که دوست داری رو دوری بچرخی که رزیتا رو بدبخت کنه .. زهرا رو .. میترا رو ...
حسین هم مثل قبل هنوز کلید کرده بهمون ... معلوم نیست کدوم حرفاش راسته کدوم دروغ .. به من نگاه میکنه ... به زهرا هم نگاه میکنه .. شماره منو گرفته معلوم نیست از کی .. اونوقت با زهرا حرف میزنه .. نمیگم از اینکه داره با زهرا خوش و بش میکنه و حرف میزنه ناراحتم ... اتفاقا خیلی هم خوشحالم ..
حداقلش اینه که میدونم امکان نداره حسین بخواد بیاد طرفم .. من مطمئنم میره با زهرا .. خوب ظاهر قضیه که اینجوریه ... ولی خدایی من ازش متنفرم .. نمیدونم چرا حس خوبی بهش ندارم ... از اولم همینطور بودم ... وقتی میدیدمش یه جوری میشدم .. نه مثله اینا که تا طرفو میبینن قلبشون از کار بایسته و دوست دارن بپرن بغله طرف .... دقیقا یه حسی تضاد اینا ... خدایا .. آخر و عاقبت ما چی میشه ؟؟؟
با ایستادن اتوبوس از فکر و خیال بیرون اومدم .. و پیاده شدم .. رفتم سمت دانشگاه ... اصلا حال و حوصله کلاسا رو نداشتم ... اما باید میرفتم تا اینجاشم به اندازه ی کافی غیبت خورده بودم ..
بی حوصله وارد سالن دانشگاه شدم ... فضای خسته کننده ای بود .. برای من کسل کننده بود .. زهرا رو ندیدم .. میترا رو هم همینطور ... با اعصاب خوردی رفتم سمت کلاس .. سکتشن امروزمون افتضاح بود ... خدایا بلاهارو دوتا دوتا بر سرم نازل میکنی ؟؟؟ آی قربونه کرمت ...
--سلام .
با صدای حسین از فکر در اومدم .. نگاش کردم .. چشمای عسلیش با همیشه فرق داشت ... نکنه لنزن ؟؟؟ نه بابا ... امکان نداره
سرمو تکون دادم و اروم گفتم : علیک سلام
--چیزی شده ؟؟؟
-چطور ؟؟
--احساس میکنم حابلت زیاد خوب نیست ..
-درسته .
--چی شده ؟؟
سریع نگاش کردم و گفتم : به تو ربطی داره ؟؟؟
زبونشو قیچی کردم یکمی ... با من من گفت :
romangram.com | @romangram_com